بهراد فندق کوچولوبهراد فندق کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

بهراد کوچولو

اولین دندون بهرادم

سلام مرد کوچولوی مامان ظهر شنبه 93/7/19  داشتم با استکان شیره گوشت بهت میدادم که دیدم یه صدایی از لثه هات اومد دوباره خوردی و دیدم همون صدا اومد به زور دهنت رو باز کردم (آخه از اون هفته که مریض شدی اصلا" نمیزاری دهنت رو باز بکنم فکر میکنی میخوام دارو بهت بدم) و دیدم بعلللللللللللللللللله اولین دندون پسرم تو 8 ماه و 11 روزگی نیش زده. وای نمیدونی چقدر خوشحال شدم و سریع زنگ زدم به بابایی که جواب نداد و جلسه بود. ظهر بود ساعت حدودای3 واسه همین نمیشد به کس دیگه ایی هم خبر بدم. ذوق زده بودم و هی قربون صدقت میرفتم. تا بابایی زنگ زد و بهش گفتم . نمیدونی چقدر خوشحال شد.و بعد گفت دیدی تب اون هفته اش مال دندون بود و من هی...
21 مهر 1393

دوباره تب کردی...

سلام نفس مامان  صبح پنج شنبه هفته پیش که از خواب پاشدی دیدم بدنت داغه. بابایی هم که بغلت کرد گفت بهراد کمی داغه. شبش هم همش ناله میکردی و ول میخوردی . درجه بدنت رو گرفتم 38/3بود زنگ زدم مامان سیمین و بهش گفتم آخه بی حال بودی و اصلا بازی نمیکردی. تا مامان سیمین برسه مدام پاشویه کردم و دستمال خیس میزاشتم روی صورتت. قطره استامینوفن هم خونه نداشتم. سریع زنگ زدم بابا امیر و گفتم بگیره بیاره. بهرادم بغل مامان سیمین بودی که یهو کلی شیر بالا آوردی وبعد تبت کمی اومد پایین.بعد هم دوباره شیر خوردی و خوابیدی. ظهر حالت بهتر بود ولی هنوز بدنت داغ بود. سوپت رو خوردی و کمی بازی کردی. بعد خوابیدی. دوباره تب کردی و من مدام پاشویه میکردم و قطره...
19 مهر 1393

هشت ماهگی بهراد+یه اتفاق بد

سلام پسر نازم عشقم نفسم زندگیم هشت ماهگیت مبارک قند عسل مامان وای که چقدر داره زود دیر میشه.چقدر این هشت ماه شیرین بود و قشنگ. امروز رفتیم خونه دوستم که تازه پسرش به دنیا اومده بود. باورت میشه مامان؛ اصلا" نمیتونستم بغلش بکنم پاک یادم رفته بود انگار نه انگار هشت ماه پیش تو همون قدی بودی و کوچولو. با ترس گرفتمش بغل و زودی دادمش به مامانش. خدایا چه زود گذشت اون روزهای سخت دوران نوزادی شبهایی که تو دل درد داشتی و نمیخوابیدی .چقدر سخت سینه میگرفتی و کلی بازی میکردی تا شیر بخوری؛ وقتی خمیازه میکشیدی آخرش گریه میکردی و ... شنبه شب داشتیم شام میخوردیم و تو هم بازی میکردی بعد خسته شدی و شروع کردی به نق زدن تا اینکه بغلت ک...
9 مهر 1393

اندر احوالات این چند وقت+ سالگرد ازدواجمون

سلام همه زندگی مامان خوبی عشقم پسر نازم خیلی خیلی خیلیییییییییی زیاد دوستت دارم. داری پیش چشمم بزرگ و بزرگتر میشی و من فقط شکر خدا رو میکنم. این روزا همش دَدَدَ میگی و کلی دل من و بابایی رو میبری. وای که پسرمون بغلی شده. تا میزارمت تو کریر یا زمین نق و نوقت درمیاد خیلی هم لجوج شدی و بد غذا مامانم میگه به خاطر دندونه. بعضی روزها خوب میخوری و بعضی روزها خیلی کم؛ چنان دهنت رو محکم میبندی که نگو. واسه همین کمی شیر خشک هم بهت میدم تا سیر بشی. همش هم لثه هات میخارن و با حرص هر چی به دستت برسه میبری تو دهنت و گاز میزنی. بعضی وقتها انقدر نق میزنی که تو بغلم میریم آشپزخونه و غذا درست میکنم. تو هم با دقت نگاه میکنی. عاشق این هس...
31 شهريور 1393

آتلیه رفتن بهراد

سلام جیگر مامان   خوبی عشقم بالاخرررررررررررررررره رفتیم آتلیه.  دوشنبه با یه ساک لباس با بابا بهزاد راهی آتلیه شدیم. نوبتمون ساعت6 عصر بود ولی شما اون روز در خواب ناز بودی و واسه همین زنگ زدم و گفتم دیرتر میایم. چند روز پیش که نوبت گرفتم بهم گفتن که فقط دو دست لباس بیارم و خود آتلیه لباس و چیزهای دیگه هم داره و شما چیزی نیارید(آخه آتلیه تخصصی کودک و نوزاد بود) خلاصه که رسیدیم آتلیه و شما رو آماده کردم و چون هنوز کامل نمیتونی بشینی کلی اطرافت پشتی های کوچولو میزاشت تا نیفتی. حالا بابایی هر چی شما رو صدا میکرد که بخندی انگار نه انگار. تو یک ساعت و نیم که آتلیه بودیم بابا هرچی شکلک و صدا و ... بلد بود درآورد ...
12 شهريور 1393

هفت ماهگی بهراد

سلام شازده پسر مامان و بابا                 هفت ماهگیت  مبارک عزیزم . دیشب و قتی خوابیدی عکسهای کوچولوییت رو آوردم و دیدم و کلی خدا رو شکر کردم . قربونت بره مامان خیلی کوچولو بودی و خدا رو هزار هزار بار شکر که این هفت ماه کمکمون کرده که شما بزرگ و بزرگتر بشی و البته با سلامتی. ایشالا بقیه راه هم خودش کمکمون میکنه. امروز بردمت مرکز بهداشت ماشالا وزنت خیلی خوب بود و کارکنان اونجا از مامان تشکر کردن. ایشالا نوبت بعدی 9 ماهگی باید بریم. عصر برای پسر گلم کیک هویج درست کردم (خیلی خوشمزه شد)  ...
8 شهريور 1393

گزارش کارها...

سلاممممممممممممممممم نفسم این چند وقت سرمون شلوغ بود و منم حسابی درگیر کارها و شیطونیهات بودم وقت نکردم بیام تو وبلاگت بنویسم. بهرادم داری سعی میکنی بشینی و وقتی تو بغلم هستی خودت رو میاری جلو و بدون کمک چند لحظه میشینی و کلی هم ذوق میکنی.  ولی میترسم به کمرت فشار بیاد واسه همین زود بلندت میکنم. از غذا خوردنت بگم که یه روز خوب میخوری و یه روز انقدر باید شعر بخونم و باهات بازی بکنم تا بلکم اون دهن کوچولوت رو باز بکنی. بعضی وقتها چنان دهنت رو قفل میکنی که نگو. حریره بادام و کنجد رو خیلی دوست داری البته با شیر خشک . با شیر پاستوریزه که درست میکنم خیلی نمیخوری. امروز قراره به سوپت عدس اضافه بکنم.  دو روزه عصرها بهت پ...
5 شهريور 1393

سوپ خوردن بهراد+تولد خودم

سلام فندق کوچولوی مامان و به قول بابا سلام تخمه آفتاب گردونم این روزها حسابی سرگرمم میکنی و من وقت هیچ کاری ندارم. هر روز خدا رو به خاطر پسر سالمی که بهمون داده شکر میکنم. فدات بشم الهی دیگه ظهرها سوپ برات درست میکنم و شما هم خدا رو شکر خیلی دوست دار ی .  فقط بعضی وقتها زبونت رو میاری جلو دهنت که با زبونت غذا بخوری. و من کلی شعر میخونم تا شما بخوری. صبح و عصر هم حریره بادام و کنجد میخوری. با هر قاشقی که میزارم دهنت دو تا دستهاتو هم تندی میبری تو دهنت و کمک میکنی تا قورت بدی. بعد دیگه از بالای صورت تا دست و بعضی وقتها هم پاهات میرن زیر غذا و کثیف کاری در حد تیم ملی. و من هم کاری باهات ندارم تا غذات تموم بشه بعد مستقیم تو ح...
22 مرداد 1393

تولد شش ماهگی+کارهای جدید

سلام پسر نیم ساله من سلام قند عسل مامان و بابا فدات بشم  این 6 ماهی که اومدی تو زندگیمون هر روز خدا رو شکر میکنم که زندگی ما رو قشنگتر و عاشقونه تر کردی. وای عزیز دلم که این شش ماه چقدر زود گذشت. لحظه لحظه این شش ماه واسه من و بابایی پر از خاطره های قشنگه. تولد این ماهت رو خونه مامان سیمین و بابا امیر گرفتیم. خاله هم اومد و بابا یه کیک خیلی قشنگ گرفت. کلی عکس انداختیم و شما هم کلی شیطونی کردی. شنبه با مامان سیمین رفتیم مرکز بهداشت. اول وزنت کرد که خدا رو شکر خیلی خوب بود و خانم مسئول اونجا گفت بهش شیر خشک میدی گفتم نه شیر خودم رو میخوره گفت آخه وزنش کمی بالاست. پس خیلی خوب وزن گرفته. منم تو دلم کلی ماشالا گفتم. قد و دور ...
13 مرداد 1393