بهراد فندق کوچولوبهراد فندق کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

بهراد کوچولو

شروع غذای کمکی + ....

سلام پسر خوشگل و ناز مامان یه مدت هست که نتونستم بیام تو وبلاگت چیزی بنویسم آخه همه وقتم رو تو گل پسر پر میکنی و من دیگه وقت کار دیگه ایی رو ندارم . ماه رمضان هم هست و مشغول مهمان داری و مهمانی رفتن و افطاری درست کردن واسه بابایی و.... وقتهایی هم که میخوابی یا من تند تند کارهام رو انجام میدم یا با هات میخوابم. فندق مامان روز یکشنبه 15 تیر تصمیم گرفتم بهت کمی لعاب برنج بدم و خدا رو شکر دوست داشتی.  قرار بود غذای کمکی تا پایان شش ماه بهت ندم ولی انقدر موقع غذا خوردن بهم نگاه میکنی که به سختی غذام رو میخورم و مدام هم که گرسنه هستی این شد که زودتر شروع کردم. 25 تیرماه هم فرنی برات درست کردم با شیر خودم. خدا رو شکر خیلی ...
4 مرداد 1393

یک هفته سخت و بد ....

سلام پسر نازنینم سلام پسر صبورم مامان این هفته ایی که گذشت خیلی خیلی هفته بدی بود ولی بازم خدارو شکر حالا برات تعریف میکنم. جمعه شب مامان سیمین و بابا امیر با دایی رفتن مسافرت. شب احساس کردم کمی بدنت داغه گفتم شاید مال دندونت باشه آخه این روزها خیلی دندونت اذیت میکنه. تا صبح هم خیلی بیتابی میکردی ولی صبح بهتر بودی. دو روز بعد شبنم دختر داییم اومد یه سری بهمون زد و گفت شیوا زیر گوش سمت راست بهراد ورم کرده دست گذاشتم دیدم آره ورم داره و سفت شده. نگی چه مامان بدی نفهمیده بچه اش مریضه آخه قربونت برم انقدر تو صبوری که هیچ علائم مریضی نداشتی شیرت رو خوب میخوردی و بازی هم میکردی. خلاصه فردا رفتیم پیش دکترت و گفت عفونت داری و علتش هم فعلا ...
22 تير 1393

5 ماهگی بهراد با چهار روز تاخیر+کلی ماجرای دیگه

سلام عشششق مامان خوبی نفسسسسسم قربونت برم الهی بهراد مامان پنج ماهگیت مبارک عزیزم. ببخش دیر اومدم. آخه جمعه ظهر بابا بهزاد رفت ماموریت اردبیل وای که چقدر سخت بود وقتی داشت میرفت کلی گریه کردم . عصر بار و بندیلمون رو جمع کردیم و مامان سیمین و بابا امیر اومدن دنبالمون و رفتیم پارک و بعد رفتیم خونشون و تا دیروز صبح اونجا بودیم. دیروز هم که کلی خونه رو مرتب کردم و واسه بابایی هم افطاری درست کردم دیگه نشد بیام تو وبلاگت. راستی اولین ماه رمضان پسرم هم مبارک باشه. به جزء دوری بابا بهزاد بقیه اش خیلی خوش گذشت انقدر که نشد تو این مدت بیام و تو وبلاگت بنویسم آخه اونجا همش سرگرم بودیم. دیروز که بابایی رو دیدی کلی ذوق کردی و تن...
12 تير 1393

کارهای جدید بهراد

سلام جیگر مامان فدات بشم الهی پسر نازم روزی هزار بار خدا رو به خاطر داشتن شما شکر میکنم پنجشنبه ظهر داشتیم ناهار میخوردیم و شما واسه خودت  بازی میکردی بعد یهو بابا یی اومد پیشت و بوست کرد که یهو چنان قهقه ایی زدی برامون که کلی ذوق کردیم دیگه اسباب بازیهات رو با دو دستت میگیری و کلی نگاهشون میکنی  و باهاشون بازی میکنی. شنیده بودم پسرها گرمایی هستن ولی شما دیگه خیلی خیلی گرمایی تشریف دارید آخه چند شب پیش فکر کردم تب کردی چون بدنت داغ بود سریع دستمال خیس آوردم و گذاشتم روی پاهات و دستت و هر چند دقیقه هم دمای بدنت رو با دماسنج میگرفتم و انقده نگران شده بودم که نگو که آخه پسری ما که چیزیش نیست پس چرا تب کرده. اون شب ب...
3 تير 1393

بهراد غلت زد

سلام قند عسل مامان بالاخره تلاشهای این چند وقتت جواب داد و دیشب ساعت 9 شما غلت زدی.     فدات بشم این  مدت خیلی تلاش  میکردی و آخر سر وقتی نا امید میشدی  شروع میکردی به نق زدن تا کمکت بکنیم بتونی غلت بزنی. جدیدا" موقع خواب خیلی میچرخی و من مدام شبها چکت میکنم که خدایی نکرده سرت به جایی نخوره. تا درستت میکنم دوباره میفتی به پهلو. بهراد مامان خیلی خیلی دوستت دارم ...
28 خرداد 1393

بهراد لجباز میشود....

سلام عشقم خوبی نفسم میخوام از این چند روز برات بگم که حسابی مامان رو خسته کردی. یه چند روز بود با می می سمت راستم نیمه قهر بودی کلی بازیت میدادم تا ازش شیر بخوری. چهارشنبه شب بود که عمه و عمو و مامان محبوبه اومدن سری بهت بزنن شما هم بعد از دو ساعت که بیرون بودی و کلی خوش گذروندی مشغول شیر خوردن بودی. تا شما مهمونها رو دیدی شروع کردی به گریه کردن اونم چه گریه ایی خونه رو گذاشته بودی تو سرت . هر چی بابایی ساکتت میکرد نمیشد که نمیشد. طفلکیها عمه و مامان بزرگ از اتاق رفته بودن بیرون که شما نبینیدشون و گریه ات بند بیاد. حالا من هر چی شعر بلد بودم خوندم و سعی میکردم بهت شیر بدم تا آروم بشی تا اینکه کمی شیر خوردی و آروم شدی  و چند د...
24 خرداد 1393

هنرهای جدید بهراد

سلام زندگی مامان و بابا الان میگی چرا مامان عنوان این پست رو این گذاشته آخه بابا بهزاد وقتی شما یه کار جدید انجام میدی بهت میگه پسرم هنر جدید یاد گرفتی از خوابیدنت بگم که کمی ساعت خوابت تغییر کرده صبحها حدودای 8بیدار میشی و تا 9:15بازی میکنیم بعد یه چرت یک ساعته میزنی و دوباره بازی میکنیم تا حدودای 12 یا گاهی وقتها 1ظهر که دوباره میخوابی تا نزدیکای ساعت3ظهر. عصر هم یه چرت یک ساعته داری که هر از گاهی ساعتش تغییر میکنه. و اما شب که از ساعت10:30  تدارک خواب میبینی. چراغ اتاق رو خاموش میکنم و حسابی سیرت میکنم که تو بغلم خوابت میبره و خوشحال که پسرم خوابید میزارمت توی تختت ولی چند دقیقه بعد نق نق و بیدار.....دوباره میام بهت شیر میدم ...
19 خرداد 1393

چهارماهگی بهرادم

بهرادم چهارماهگیت مبارک چهار ماهگیت مبارک عزیز دلم. قربونت برم الهی که تمام لحظه لحظه این چهارماه واسه من و بابایی کلی خاطرات قشنگ به جا گذاشتی. قربونت برم که زندگی زیبامون با وجود تو یه زیبایی دیگه پیدا کرده. از چند روز قبل واسه واکسن چهارماهگیت استرس گرفته بودم. امروز صبح که دیگه دلم شور میزد و نگران بودم که نکنه مثل واکسن دوماهگیت تب بکنی و اذیت بشی. واسه همین ساعت 8 بهت قطره استامینوفن دادم و واسه ساعت 9 صبح بود که رفتیم مرکز بهداشت. قد و وزنت رو گرفت که خدا رو شکر خیلی خوب بود. وزنت 6300 بود و قد58.5 بعد رفتیم اتاق واکسیناسیون اول قطره فلج اطفال خوردی و بعد هم واکسنت رو زد. گریه کردی و منم سریع گرفتمت بغل و ...
9 خرداد 1393