بهراد فندق کوچولوبهراد فندق کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره

بهراد کوچولو

دوباره برگشتیم...

سلام به همه دوستای عزیزم  ما دوباره برگشتیم بعد از یک سال و چهار ماه.، بهراد جونم دوباره شروع میکنم به نوشتن و ثبت خاطره .. بهراد جونم الان سه سال و هفت ماهشه😍😍😍
14 شهريور 1396

اولین پست سال 95 و کلی خبر........

سلام بهراد جونم............خوبی عشق کوچولوی من.............. میدونم دارم دیر به دیر میام تو وبلاگت ولی آخه فدات بشم تو همه لحظه های من و پر کردی دیگه وقتی نمیمونه که...... اول از همه بگم 2 اسفند ماه94 با می می خداحافظی کردی..... اون روز صبح که بیدار شدم رفتم چسب زدم به سینه هام. بعد از صبحانه وقتی سراغ می می رو گرفتی گفتم می می اوف شده و بعد خودت زدی بالا و دیدی.هیچ وقت قیافت یادم نمیره یهو نگران شدی و گفتی اوف شده!! گفتم آره دیگه تو بزرگ شدی می می مال نی نی کوچولوهاست...... تا شب با بیرون رفتن و خوراکی های رنگاورنگ سرت و گرم کردم.شب که اومدی بخوابی می می میخواستی و گریه میکردی. منم سینه هام پر شده بود از شیر ولی نمیتونستم ...
6 ارديبهشت 1395

تولد دوسالگی بهراد جونم

سلام سلام عشق مامان و بابا دو سالگیت مبارک باشه عزیزم. زودی بریم سراغ عکس چون خیلی وقته مامان تنبلی کرده و عکس نزاشته تم تولد میکی موس بود و مامان و بابا تمام تلاششون رو کردن که بهترین شب رو واسه بهراد جونشون به نمایش بزارن. تنها نی نی که تو مراسم بود شروین جون پسر دختر دایی مامان بود. بهرادم آخه شما اولین نوه هستید هم از این طرف هم از اون طرف. بهراد جون تو بغل بابا امیر(بابای مامان) میز غذاها که به جز دلمه که مامان سیمین زحمتش رو کشیده بود بقیه رو خودم درست کردم. این هم یه یادگاری خیلی ناز که به مهمونها دادیم و زحمت قاب عکس رو الهام جون مامان هلیای عزیز کشیدن.دستشون درد نکنه ...
14 بهمن 1394

کمتر از یک ماه تا تولد دو سالگی بهرادمون....

سلام پسر عزیزم   فدای اون حرف زدنت بشم من که انقدر خوشمزه حرف میزنی....... 23 ماهه شدی قشنگم و من مبهوت این گذر زمان....... درگیر کارهای تولدت هستم که شب قشنگی داشته باشیم...... دندون نیش پایین 5 دی ماه نیش زد مبارررررررک وقتی میخوای غذا بخوری همه اسباب بازیهاتو میار ی و میشونی پیش خودت و بعد من به همه باید غذا بدم و تو بگی نه برید دد بخورید......... عشقم با اینکه بیشترین وقتم رو با تو میگذرونم ولی گاهی که میرم سراغ کارهای شخضی خودم سریع عذاب وجدان میگیرم که با تو نبودم و تو رو تنها گذاشتم............ بهرادم بدون من و بابایی خیلی دوستت داریم خیلی زیاد ...
13 دی 1394

22ماهگی بهراد...........

سلام عزیز دلم 22ماهگی گل پسرم مبارک باشه........ این روزها قشنگ بزرگ شدنت رو حس میکنم.... وقتی از به قول خودت د د میایم میشینی و کفشهات و از پات درمیاری و کلی ذوق میکنی بعد جورابات رو کمی شل میکنم و اونها رو هم درمیاری و بعد میگی ماماااان یعنی من بگم آفرین و برات دست بزنم......وای نمیدونی چه حس خوبی بهم میده این کارهات.......   بعد از یه سوختگی ادرار تصمیم گرفتم از پوشک بگیرمت خیلی هم تلاش کردم میرفتیم دستشویی و کلی شعر میخوندیم و آب بازی میکردیم ولی دریغ از یه قطره جیش تا میومدیم بیرون جیش میکردی و میگفتی جیششش منم فهمیدم که فعلا زوده واسه همین پروژه از پوشک گرفتنت رفت واسه تابستون ایشالا. دایی از نمایشگاه کتاب...
18 آذر 1394

21ماهگی عشق کوچولوی ما

سلام قشنگم.............سلام زندگیم.................... بهراد مامان 21ماهه شدی و هر روز دل مامان و بابا رو با کارهات و حرف زدنت آب میکنی.... وای قشنگم انقدر ناز حرف میزنی که میخوام بخورمت مثل طوطی هر چی بگیم تکرار میکنی ولی نصفه نیمه بابا هر کاری بکنه شما هم مثلش انجام میدی. مثلا بابا چند وقت پیش پیچ گوشتی آورده بود و یه چیزی درست میکرد شما هم پیچ گوشتی خودت و آورده بودی و شروع کردی به تعمیر . بابا کلاه سرش باشه تو هم کلاهتو میپوشی اگه در بیاره تو هم درمیاری........... تو پست قبلی یادم رفت بنویسم دندونهای نیش بالا دراومدن.(7مرداد) و یه ده روزی هست خیلی خیلی لجوجی میکنی و همش نق میزنی بعضی وقتها کلافم میکنی. کلی به دلت راه ...
7 آبان 1394

نوزده ماهگی بهرادم با تاخیرو بیست ماهگی+ خیلی خبر و عکس

سلام عشق کوچولوی مامان خوبی زندگیم نوزده ماهگیت مبارک باشه عزیز دل مامان و بابا  البته با تاخیر طولانیییی و بیست ماهگیت مبارررررررک تو این چند وقت که نبودم خیلی اتفاق های مهم و خوب افتاده...... از وابستگیت بگم که بسسسسسیار زیادتر شده و تو این فکرم  یه دو ساعتی بزارمت مهد تا یه کم وابستگیت کمتر بشه. وقتی تنها تو خونه هستیم همش بهم میچسبی و دنبالم میای ولی جای دیگه که میریم اصلا" پیشم نمیای و سرگرم هستی!!!! چند وقتی بود که دوباره بد غذا شده بودی اصلا" صبحانه نمیخوری صورتت و برمیگردوندی و اصلا" دهنت باز نمیشد. به زور کمی شیر و کیک میخوردی یا کمی میوه. خدا رو شکر بهتر شدی. تخم مرغ اصلا"...
22 شهريور 1394

بهرادم18ماهه شد+ رویش سیزدهمین دندان....

سلام بهراد عزیزم  این روزها همش به تو خیره میشم و غرق میشم تو دنیای بچگیت..... که چقدر پاک و زلالی....گاهی انقدر زیبا تو دنیای خودت بازی میکنی و صداهای مختلف درمیاری که فقط دوست دارم تو رو نگاه بکنم و پا به پات تو این دنیای رنگارنگت بیام.....140 کاش میشد زمان رو نگه داشت..... همش به خودم میگم شیوا قدر این لحظه های خوب و زیبا رو بدون که داره به سرعت میگذره.... انگار دیروز بود که به دنیا اومدی و حالا 18 ماه از اون روزهای خوب میگذره و تو داری بزرگ و بزرگتر میشی و من فقط خدا رو شکر میکنم...... مثل همه شبهایی که فرداش میخواستی واکسن بزنی تا صبح از استرس و فکر و خیال خوابم نبرد. صبح بابا یه سر رفت سر کار و واسه 9:30 اومد دنب...
13 مرداد 1394

17 ماهگی بهراد+ راه افتادن بهراد به طور کامل....

سلام پسر دوستداشتنی خودم 17 ماهگیت مبارک باشه عشق کوچولوم   برای چکاپ ماهیانه 6 تیر ماه رفتیم پیش دکترت و کلی از دست راه نرفتن تو گل پسر پیش دکتر گله کردم و دکتر گفت اصلا" نگران نباش. گفت اعتماد به نفسش کمه وگرنه راه رفتن بلده. یه شربت کلسیم هم نوشت که بهت بدم.  فردای اون روز توپت و برداشتم و رفتیم توی چمنهای روبروی خونمون و تو شروع کردی به راه رفتن و توپت و مینداختی زمین و میرفتی دنبالش اونم بدون هیچ ترسی. و من با هر قدمی که برمیداشتی خدا رو هزار بار شکر میکردم. چند باری زمین خوردی و بلند شدی تا دیگه ماشالا خوب خوب یاد گرفتی. تو که تا دیروز میترسیدی امروز به غیر از راه رفتن کلی کارهای شجاعانه انجام می...
14 تير 1394

16ماهه شدن پسرم +سفر به مشهد مقدس+راه افتادن بهراد+رویش دندانها....

سلام پسرک ملوس مامان 16 ماهگیت مبارک باشه ملوسک من این بار خیلی دیر اومدم تو وبلاگت بنویسم . چند وقتی هست که متنها رو نوشتم ولی منتظر عکسها بودم که بابا از گوشیش بهم بده که یا وقت نمیشد یا اینکه یادش میرفت. بالاخره امام رضا بعد از کلی انتظار ما رو هم طلبوند و 7 خرداد ماه (دقیقا" شب 16 ماهه شدنت)با قطار راهی مشهد شدیم. دو سه روز قبل سفر خونه مامان سیمین شما قدمهای کوچولوت رو برداشتی و به تنهایی فاصله بین من و مامان سیمین رو طی کردی و آنچنان ذوق میکردی که نگو. بعد هم کلی تو خونه با بابایی تمرین کردیم و یه جورایی ترست کمتر شده بود. من هم که این چند وقت تمام فکرم راه رفتن تو گل پسر بود کلی خوشحال شدم. حالا برگردیم سراغ س...
15 خرداد 1394