هنرهای جدید بهراد
سلام زندگی مامان و بابا
الان میگی چرا مامان عنوان این پست رو این گذاشته آخه بابا بهزاد وقتی شما یه کار جدید انجام میدی بهت میگه پسرم هنر جدید یاد گرفتی
از خوابیدنت بگم که کمی ساعت خوابت تغییر کرده صبحها حدودای 8بیدار میشی و تا 9:15بازی میکنیم بعد یه چرت یک ساعته میزنی و دوباره بازی میکنیم تا حدودای 12 یا گاهی وقتها 1ظهر که دوباره میخوابی تا نزدیکای ساعت3ظهر. عصر هم یه چرت یک ساعته داری که هر از گاهی ساعتش تغییر میکنه. و اما شب که از ساعت10:30 تدارک خواب میبینی. چراغ اتاق رو خاموش میکنم و حسابی سیرت میکنم که تو بغلم خوابت میبره و خوشحال که پسرم خوابید میزارمت توی تختت ولی چند دقیقه بعد نق نق و بیدار.....دوباره میام بهت شیر میدم و کلی نوازشت میکنم و لالایی برات میخونم که خوابت میبره و چند دقیقه بعد نق نق و بیدار.........
و این روند تا ساعت12 شب ادامه داره. دیگه وقتی میخوابی من اینجوریم.
فندق مامان دیشب روی شکم گذاشته بودمت و داشتی به اسباب بازیهات نگاه میکردی منم پیشت بودم و شعر برات میخوندم. همیشه تلاش میکردی که به اسباب بازیهات برسی ولی این بار صورتت رو گذاشتی روی تخت و با فشار نیم متری اومدی جلو من و بابایی ذوق زده و حیرون نگاهت میکردیم. تصور بکن تمام صورتت روی زمین بود و با باسن و سینه اومدی جلو. سریع بلندت کردم که بتونی نفس بکشی.
کلی با بابایی قربون صدقت رفتیم و بوست کردیم. دماغت قرمز شده بود از فشار زیاد.
کوچولوی مامان جالبیش اینه که شما هنوز کامل نمیتونی غلت بزنی.
یه چند وقتیه تو صداهایی که درمیاری کلمه ما رو میشنویم یعنی میخوای حرف بزنی وای خدا
پنجشنبه شب بود که در کمال ناباوری دیدم با اشتیاق و ولع تمام داری دستهات رو میخوری
نیست که تا الان نمیخوردی گفتم پسر من دیگه دست بخور نیست و خوشحال بودم آخه خیلی از این کار خوشم نمیاد.
سه تا از عکسهات رو تو ادامه مطلب میزارم.
کوچولوی مامان خیلی خیلی دوستت دارم. خدایا شکرت.
بهراد مشغول دست خوردن