بهراد فندق کوچولوبهراد فندق کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

بهراد کوچولو

خاطرات زایمانم

1392/12/7 13:29
255 بازدید
اشتراک گذاری

بهراد عزیزم بالاخره وقت شد بیام و از خاطرات روزهای زایمانم بنویسم. смайлыخیلی وقت بود که تایپش کرده بودم ولی پسر کوچولومون که نمیزاره مامانی بیاد تو وب. 

ششم  بهمن ماه بود و ساعت نزدیک یک شب  همین که رفتم تو رختخواب  زیر دلم شروع کرد به درد گرفتن. از ماه هشت یه دردهایی داشتم گفتم حتما این هم مثل همونهاست.

از رختخواب اومدم بیرون و کمی تو خونه راه رفتم ولی اصلا خوب نمیشد. تا ساعت چهار صبح همین جوری بودم و مدام صلوات و آیت الکرسی میخوندم. ساعت که 4 صبح شد با گریه شوهرم رو بیدار کردم .طفلکی خیلی ترسید گفت بریم بیمارستان. گفت زنگ بزنم به مامانت گفتم نه .اصلا فکر نمیکردم درد زایمان باشه گفتم میریم بیمارستان فقط خیالم راحت بشه که مشکل خاصی نیست.

 4:30 بیمارستان قدس بودیم.بعد از کلی پرس و جو رسیدیم به تالار زایمان. بهزادم دم در موند و من رفتم داخل. مامای اونجا شرح حالم رو پرسید و بعد گفت زایمان طبیعی بودی یا سزارین منم چون تو آخرین سونوگرافی پسرم به پا بود گفتم سزارین. گفت برو تا معاینه ات بکنم. وقتی معاینه کرد گفت دهانه رحمت 3 سانت باز شده و بچه به سر شده.

گفت باید پرونده تشکیل بدی و بمونی تا دکترت بیاد.با بهزاد رفتیم آزمایشکاه و از اونجا هم داروخانه برای گرفتن یه سری وسایل بعد هم صندوق. ساعت 7 صبح شد که کارهامون تموم شد. به بهزاد گفتم زنگ بزن به مامانم بهش بگو. شمارش رو گرفت ولی خودم صحبت کردم که خیلی نگران نشه. طفلکی مامانم که اصلا انتظار نداشت به این زودی زایمان بکنم پشت تلفن صداش میلرزید.

ساعت 8 صبح همه جمع شده بودن پشت در اتاق تالار زایمان. خواهر شوهرم هم از شهرستان راه افتاده بود.

دکترم 8:30 رسید و بعد از معاینه و فهمیدن اینکه آخر هفته 35 هستم گفت باید تا هر وقت میشه تو بیمارستان بمونی تا با درد طبیعی زایمان بکنی . هر یک روز موندن وزن پسرت رو بیشتر میکنه. اجازه سزارین هم بهم نداد.

اومدم دم در و به همه گفتم که فعلا خبری نیست.smile смайлики смайлы

حالا از مامانم اینا بگم:

مامانم  خواهرم و همراه با بهزاد میفرسته خونمون تا ساک بچه رو جمع و جور بکنن و بیارن. آخه نه ساک بچه جمع شده بود نه مامانش. بهزاد بعدا برام گفت که با چه استرسی اول صبح میره خونه و وسیله برای من و بچه جمع میکنه.

خلاصه اون روز تا شب همه منتظر بودن ولی پسر ما همه رو سر کار گذاشته بود.smile смайлики смайлы

دردهای من کمی بیشتر از صبح شده بود و اون روز رو همش قرآن و دعا خوندم تا شب شد. بهزادم اون شب رو تو بیمارستان خوابید. اون شب کلی از خاطرات بارداریم و واسه پسرم تعریف میکردم و بهش میگفتم امشب شب آخریه که تو شکم مامان هستی. کلی نوازشش میکردم. با اینکه خوشحال بودم فردا میای توبغلم ولی دلم داشت واسه روزهایی که تو شکمم لگد میزدی و سکسکه میکردی تنگ میشد.

هشت صبح بهزاد  و مامانم پشت در بودن و منتظر دکتر که ببینن چی میشه. دکترم چون چند تا عمل داشت حدودای 11 صبح رسید. دردهام کمتر شده بودن. دهانه رحمم هم همون 3 سانت بودsmile смайлики смайлы. از دکتر خواستم اجازه بده برم خونه تا دوش بگیرم smile смайлики смайлыولی اجازه نداد گفت الان دردهات کمتر شده شاید دوباره تشدید بشه.

اومدم دم در و به مامانم گفتم. اون روز ظهر دکتر برام سونوگرافی نوشت و من رو با ویلچر بردن تا سونوگرافی حال پسرم خوب بود و وزنش 2400 بود.بعد به بخش منتقلم کردند.

رفتیم با مامانم تو بخش توی یک اتاق که دو تا خانم دیگه هم بودند. ساعت 3 ظهر مامانم و با بهزاد فرستادم خونه تا ناهار بخورند و حدودای 4:30 خواهر شوهرم اومد پیشم.دردهام بیشتراز دیروز شده بود و همش دعا میخوندم و نفسهای عمیق میکشیدم. دوباره مامانم و بهزاد اومدن طفلی بهزاد از ظهر که اومده بودم تو بخش نتونسته بود بیاد ببینم.

شب مادر شوهرم اومد وقتی خواست برگرده باهاش رفتم تا دم در و تونستم بهزادم رو ببینم دلم خیلی براش تنگ شده بود.smile смайлики смайлы

شب از درد نمیتونستم بخوابم و همش دعا میخوندم. نصف شب پرستار رو صدا زدم که دردهام بیشتر شده اون هم سریع منتقلم کرد به تالار زایمان. اونجا دوباره فشارم گرفته شد و معاینه شدم دهانه رحمم نزدیک 5 سانت باز شده بود.

دکترم 9صبح اومد گفت ایشالا تا 2-3 ساعت دیگه زایمان میکنی . ترسیده بودم smile смайлики смайлыولی توکل کردم به خدا. کیسه آبم رو پاره کرد و دردهام هر لحظه بیشتر و بیشتر میشدن. من دو جلسه زایمان فیزیولوژیک رفته بودم که تو اون لحظه خیلی به دردم خورد. با هر بار درد گرفتنم نفس عمیق میکشیدم و یه سری ورزشها که بهم گفته بودن رو انجام میدادم. ساعت11:30 دکترم دوباره معاینه کرد و گفت تا نیم ساعت دیگه زایمان میکنی. هم زمان با من یک خانمی رو آورده بودند که تازه با آمپول فشاری که بهش زدند یواش یواش دردهاش داشت شروع میشد ولی خیلی بیتاب بود و جیغ و داد میکرد بعدا از شوهرم شنیدم که صدای من تو صدای اون خانم گم شده بوده و اونا فکر کردن من هستم که اونقدر با صدای بلند جیغ و داد میکنم کلی نگران شده بودند.smile смайлики смайлы

ساعت 12:21 دقیقه ظهر پسرم به دنیا اومد و همون لحظه صدای اذان پخش شد. وای نمیدونید چه حس سبکی داشتم تا جایی که تونستم دعا کردم. اولین چیزی که تو دست دکترم دیدم یه پسر مو مشکی بود و کوچولو.smile смайлики смайлы

بعد از خدا دکتر مشهدی خیلی خیلی کمکم کرد و تشویق و دلداریم میداد تا تونستم زایمان بکنم و خوبیهاش رو هیچ وقت فراموش نمیکنم.

خدایا خیلی خیلی شکرت که پسرمون تو هفته 36 سالم به دنیا اومد. خدایا خودت نگهدارش باش

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

ایـلـیــــا جـون
7 اسفند 92 20:26
ممنون خاله جونی منم بهراد جونو لینک کردم