مسلمان تر شدن بهرادمون
بهراد عزیزم سیزده اسفند با بابایی و بابا امیر و مامان سیمین رفتیم پیش دکتر ساکی که ختنه بشی
از ظهر دلم یه کم شور میزد ساعت 5 نوبت داشتیم .انگار فهمیده بودی کجا داریم میریم آخه همیشه تو ماشین که بودی میخوابیدی ولی تا خود مطب چشمهات باز باز بود و اطراف رو نگاه میکردی. تا نوبتمون بشه چند تا عکس انداختیم و بعد رفتیم داخل. مامان سیمین گذاشتت رو تخت و من شروع کردم به گریه کردن. مامانم نزاشت که تو اتاق بمونم و گفت برو بیرون.
صدای گریه نازت رو که شنیدم کلی گریه کردم ولی سریع ساکت شدی. قربونت برم که کم گریه کردی .صبور مامان صبوریت به بابات رفته.
یه سری دستورات پزشکی داد و گفت فردا بیاریمت که حلقه ات رو در بیاره و نباید پوشک بشی. اومدیم خونه از مسکنی که برات گرفته بود بهت دادم و خوابیدی. مامان سیمین هم خونمون بود . الان قدر پوشک رو میدونم مامانی آخه خیلی سخت بود مدام جات رو خیس میکردی و کلی لباس و کهنه باید میشستیم.
فردا عصر بردیمت مطب و حلقه ات رو کشید و دوباره یه کوچولو گریه کردی. دوباره گفت نباید پوشک بشی تا فردا.
از دیروز که حلقه ات رو کشید هر بار واسه دستشویی کردن کلی گریه میکنی و پاهات رو به هم میزنی.مامان بمیره که کاری از دستم برنمیاد فقط تند تند میبرمت زیر آب ولرم تا کمتر احساس سوزش بکنی. بغلتم که نمیتونم درست و حسابی بکنم آخه بهش فشار میاد.
الان که دارم تو وبلاگت مینویسم یک ساعتی هست پوشکت کردم و خوابیدی ولی تو خواب هم دردت میاد و یه کوچولو ناله میکنی.
بهرادم وقتی گریه میکنی نمیدونی چه حالی میشم چون کاری هم از دستم برنمیاد بیشتر ناراحت میشم. فدات بشه مامان یه چند روز تحمل بکنی خوب میشی.