رفتن بهزاد به ماموریت+یه اتفاق بد
سلام نفسسسسسسسسسسسسسسس مامان و بابا
قربونت برم الهی پسر نازم روز به روز داری بامزه و شیطون میشی.
کلی تو خونه که هستیم میخندی و صداهای خوشگل درمیاری ولی وقتی میریم بیرون جدی هستی و فقط با تعجب دور و بر رو نگاه میکنی.
بابایی صبح پنچشنبه ساعت 5 رفت تهران ماموریت. ما هم بار و بندیلمون رو جمع کردیم و برای ساعت 11 بابا امیر اومد دنبالمون و رفتیم خونشون.کالسکه رو هم بردم که بعدظهر بریم بیرون.
عصر با مامان سیمین رفتیم بیرون کلی چرخیدیم. خیلی وقت بود اینجوری بیرون نرفته بودم.همیشه جایی میخوایم بریم با ماشین هستیم و کمتر پیاده میشیم.
بالاخره مامان موفق شد هدیه ایی رو که بابا روز زن داده بود بده یه انگشتر خوشگل. دست بابایی درد نگنه.
و اما اون اتفاق بد:
دیشب بعد از اینکه شیر خوردی گذاشتمت توی کریرت و اومدم توی اتاق تا آویز کریر رو بیارم دیدم شروع کردی به نق زدن و بعد هم گریه اومدم دیدم واااااای از پشت برگشتی و آویزون شدی و صورتت سرخ شده.سریع بلندت کردم ساکت شدی ولی انقدر خودم ترسیده بودم که نگو اومدم گریه بکنم ولی یه لحظه با خودم گفتم تو دیگه مامان شدی باید قوی باشی.
اصلا" نمیدونم چی شد که افتادی آخه ده ثانیه نشد که من رفتم تو اتاق و برگشتم.تا یک ساعت همش با خودم میگفتم اگه خدایی نکرده سرت میخورد به میز چکار میخواستم بکنم.
بهزاد هم تو راه برگشت بود و شاید چون تنها بودم بیشتر ترسیدم.
خدایا خیلی خیلی شکرت. خودت نگه دار بهرادت باش