بهراد لجباز میشود....
سلام عشقم خوبی نفسم
میخوام از این چند روز برات بگم که حسابی مامان رو خسته کردی.
یه چند روز بود با می می سمت راستم نیمه قهر بودی کلی بازیت میدادم تا ازش شیر بخوری. چهارشنبه شب بود که عمه و عمو و مامان محبوبه اومدن سری بهت بزنن شما هم بعد از دو ساعت که بیرون بودی و کلی خوش گذروندی مشغول شیر خوردن بودی. تا شما مهمونها رو دیدی شروع کردی به گریه کردن اونم چه گریه ایی خونه رو گذاشته بودی تو سرت. هر چی بابایی ساکتت میکرد نمیشد که نمیشد. طفلکیها عمه و مامان بزرگ از اتاق رفته بودن بیرون که شما نبینیدشون و گریه ات بند بیاد. حالا من هر چی شعر بلد بودم خوندم و سعی میکردم بهت شیر بدم تا آروم بشی تا اینکه کمی شیر خوردی و آروم شدی و چند دقیقه بعد دوباره گریه....
انقدر از گریه ات ناراحت شده بودم که اگه کسی خونمون نبود منم پا به پات گریه میکردم.
خلاصه آروم شدی و رفتی بغل عمه جون ولی جوری که نتونی ببینیش و بابایی هم از جلو باهات حرف میزد و شعر میخوند.
و حالا لجبازی بهرادم:
یه چند روزه وقتی میخوای شیر بخوری چنان خودت رو سفت میکنی و سرت رو میبری عقب که نگو. هر چی باهات حرف میزنم و شعر میخونم فایده نداره. بعضی وقتها انقدر طولانی میشه که دستم درد میگیره و مجبور میشم دراز بکشم و بهت شیر بدم. نمیدونم چرا اینجوری میکنی. شبها و هر وقت که از خواب پاشی خوب شیر میخوری ولی در بقیه مواقع کلی فیلم داریم تا شما رضایت بدی وشیرت رو بخوری.
بهرادممممممممممممممم دوستتتتتتتتتتتتتتتتت دارمممممممممممممممم