خاطرات زایمانم
بهراد عزیزم بالاخره وقت شد بیام و از خاطرات روزهای زایمانم بنویسم. خیلی وقت بود که تایپش کرده بودم ولی پسر کوچولومون که نمیزاره مامانی بیاد تو وب. ششم بهمن ماه بود و ساعت نزدیک یک شب همین که رفتم تو رختخواب زیر دلم شروع کرد به درد گرفتن. از ماه هشت یه دردهایی داشتم گفتم حتما این هم مثل همونهاست. از رختخواب اومدم بیرون و کمی تو خونه راه رفتم ولی اصلا خوب نمیشد. تا ساعت چهار صبح همین جوری بودم و مدام صلوات و آیت الکرسی میخوندم. ساعت که 4 صبح شد با گریه شوهرم رو بیدار کردم .طفلکی خیلی ترسید گفت بریم بیمارستان. گفت زنگ بزنم به مامانت گفتم نه .اصلا فکر نمیکردم درد زایمان باشه گفتم میریم بیمارستان فق...
نویسنده :
شیوا مامان بهراد
13:29
چهارده روزگی بهرادم
سلام به دوستای گلم. امروز بعد از دو هفته وقت کردم که برای بهرادم بنویسم. این دو هفته خیلی خیلی قشنگ بود. از اون لحظه ایی که پسرمون به دنیا اومد تا الان پر از خاطره شده و روز نیست که با بهزادم یاد تک تک لحظه ها رو نکنیم. در مورد زایمانم و زود به دنیا اومدن بهرادم وقت بکنم حتما مینویسم. بهراد عزیزم از وقتی که به دنیا اومدی زندگی من و بابا بهزادت رو خیلی خیلی قشنگتر کردی و ساعتها میشینیم نگاهت میکنیم و ذوقت رو میکنیم.قربون اون دست و پای کوچولوت بره مامان. الان که دارم این متن رو مینویسم تو کنار بابا بهزادت خوابیدی و دست کوچولوت انگشت بابایی رو گرفته. خدایا نمی دونم چه ط ور این همه عظمتت رو این همه بزرگیت رو این همه مهر...
نویسنده :
شیوا مامان بهراد
13:50
خلاصه این چند روز به قلم بابایی
سلام. چند روزه میخوام بیام بنویسم اما هی نمیشه. بالاخره بهراد بابایی و مامانی به دنیا اومد. البته یه کم همه رو غافلگیر کرد و زودتر از موعدش به دنیا اومد. جزئیات این چند روز رو بهتره مامانیش بیاد و با حوصله براتون بنویسه. اما من همینو بگم که پسر بابا ظهر روز سه شنبه 1392/11/8 ساعت 12:21 و دقیقاً وقت اذان ظهر به دنیا اومد. پسرم به دنیا خوش اومدی. خیییییییییییییییییییییییلییییییییییییییییییی دوستت دارم. بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس ...
نویسنده :
شیوا مامان بهراد
22:46
هفته34
پوست کودک کم کم به رنگ صورتی در می آید و ریه های کودک به بلوغ کامل میرسند. وزن کودک2200گرم و قدش42/5 سانتی متر است.
نویسنده :
شیوا مامان بهراد
12:05
سیسمونی پسرمون
سلام به پسر نازم فندق کوچولوی مامان و باباش. عزیزم امروز بالاخره عکسهای اتاق و سیسمونیت رو گذاشتم. ایشالا این چند هفته هم به خوبی تموم بشه و شما بیای توبغل مامان و بابات کمد فندقمون سرویس حمام گل پسرمون لوازم بهداشتی فندقی ظرف غذا و دندونگیر و ... سرویس حوله ،پتو،پتو اسپانیایی و ... لباسهای عزیز دلم ابزارها رو بابا بهزادش از ماموریت اصفهان واسه پسر گلش به سوغات آورده لباسهای تو خونه ایی و پیشبند و دستمال گردن که من عاشقشونم یه سری دیگه از لباسهای گل پسرم کفشهای فندقمون. اون کفش...
نویسنده :
شیوا مامان بهراد
11:00
هفته33
از این هفته سورفاکتانت در ریه جنین شروع به ساخت میکند بنابراین اگر از این هفته به بعد کودک به دنیا بیاید مشکل کمتری از نظر تنفسی خواهد داشت. ولی حتما نیاز به دستگاه انکوباتور دارد زیرا چربی زیر پوستی هنوز کم است. وزن جنین2000 گرم و قدش 41 سانتی متر است.
نویسنده :
شیوا مامان بهراد
11:50
رفتیم دکتر..
پسر گلم امروز رفتیم پیش دکتر . دوباره صدای قلب خوشگلت رو شنیدم آخ که مامانی فدای صدای قلب نازت بشه. د کتر دوباره گفت باید استراحت بکنم . طفلک بابایی دوباره کار های خونه افتاد گردنش. اینبار با مامان سیمین رفتیم دکتر اونم صدای قلبت رو شنید و خیلی ذوق کرد. خدایا بهم آرامش بده ... ...
نویسنده :
شیوا مامان بهراد
23:56
خدایا شکرت...
پسر عزیزم امروز مامان و بابا خیلی خوشحال اند. قربون پا قدم پسر نازمون بشم هنوز به دنیا نیومده کلی خیر و برکت برامون آورده . هم به خاطر برف و رحمت الهی که امسال میباره. و هم به خاطر اینکه بابایی تو کارش پیشرفت کرده و ... خدایا خیلی دوستت داریم.. ...
نویسنده :
شیوا مامان بهراد
14:57
جشن سیسمونی فندق جونمون
فندق مامان دیروز از صبح کلی شیطونی میکردی و مامان رو لگد میزدی خبردار شده بودی میخوایم برات جشن بگیریم همش تو دلم چرخ میزدی مامان سیمین از صبح اومد کمک خاله ویدا هم ظهر اومد. مامان سیمین رو کلی به زحمت انداختیم آخه من که نمیتونستم کار بکنم. خاله ویدا و بابایی هم اتاقت رو خوشگل کردن و خیلی خیلی قشنگ شد عزیز دلم. عصر که شد مامان محبوبه با عمه مائده اومدن خونمون کلی به تک تک وسایلت ذوق کردن و عکس انداختن. شب هم که آقایون اومدن. کلی فیلم و عکس انداختیم که حالا میزارم تو وبلاگت. بابایی برای فندق نازش کیک هم گرفته بود با شمع صفر. قربونت برم این اولین کیک زندگیته. آخر شب که مهمونا رفتن تو باز شیطونی میکردی و نمیذاشتی مامان بخوابه ...
نویسنده :
شیوا مامان بهراد
12:18