بهراد فندق کوچولوبهراد فندق کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

بهراد کوچولو

روز مادر با بهرادی

سلام عزیز دل مامان. امروز خدا رو هزار بار شکر کردم که تو رو به من داد و من شدم مامان .  فدای روی ماهت بشم الهی امروز از خوشحالی گریه کردم از اینکه پارسال این موقع نبودی و خدا چقدر من رو دوست داشت که تو رو بهم داد. بابایی امروز از سر کار که اومد خونه یه  دسته گل خوشگل همراهش بود با یه جعبه شیرینی و یه کارت هدیه کلی خوشحالم کرد. دیشب هم رفتیم خونه مامان سیمین و با خاله   و دایی روز مامان مهربونمون رو جشن گرفتیم. ساعت حدودای 9 و نیم بود که بردیمت حموم کلی آب بازی کردی فندق مامان. الانم مثل فرشته ها خوابیدی. روز همه مامانهای مهربون و اونهایی که به زودی مامان میشن مبارک. ...
1 ارديبهشت 1393

این روزها با بهرادم

فندق مامان سلام .قربونت برم که داری روز به روز بزرگتر میشی و خیلی زیاد خودت رو تو دلمون داری جا میکنی. یه کم دیر اومدم برات بنویسم آخه تو که نمیزاری باید همش باهات بازی بکنم و با هم حرف بزنیم. کلی صداهای جدید یاد گرفتی که وقتی باهات حرف میزنیم در جوابمون میگی و ما هم کلی ذوق میکنیم. از شیر خوردنت بگم که هنوز هم اولش با می می کلی بازی میکنی بعد شروع میکنی به خوردن ولی یه چند وقته وقتی شیر میخوری فقط مامانی رو نگاه میکنی و با اون چشمهای خوشگلت خیره میشی به مامان. منم تا میخوام قربون صدقه ات برم می می رو ول میکنی و گوش میدی به حرفهای من. دو روز پیش بردمت دکتر که چکاپ ماهیانه انجام بده خدارو شکر همه چیز خیلی خوب بود فقط گفت کمی قولنج...
28 فروردين 1393

سیزده بدر با بهراد

عشقم سلام اول قرار بود سیزده بدر بیرون نریم آخه هوا کمی سرد بود و ابری. ولی بعد تصمیم گرفتیم که بریم. کلی لباس برات پوشیدم و چند تا هم پتو برداشتم و بعد بابا امیر اومد دنبالمون و رفتیم. شکمت از صبح کار نکرده بود تا جا پیدا بکنیم برای نشستن تو هم مشغول بودی.... بابایی با بابا امیر رفتن چادر رو برپا کردن ما هم تو ماشین منتظر بودیم. یکدفعه دیدم دستم یه کم مرطوب شد دیدم بلللللللللللللللللللللللللللللللله خراب کاری کردی تا کمرت. تو این دو ماه انقدر کارخرابی نکرده بودی. رفتیم تو چادر حالا من مونده بودم تو این هوای سرد چطور لباسهات رو عوض بکنم. مامانم سریع دست به کار شد و اول تمیزت کردیم و بعد سریع لباسهات رو عوض کردیم. بعد پیچیدمت توی چند...
15 فروردين 1393

یه روز بد....

بهراد نازم به خاطر واکسنی که زدی یه روز کامل بیقرار بودی و مدام تب میکردی. با بابا بهزاد تبت رو هر لحظه چک میکردیم که بالا نره. شب که بیدار شدی شیر بخوری بدنت داغ داغ بود با دماسنج تبت رو گرفتم نزدیک38 بودسریع بابا رو بیدار کردم تا دستمال خیس بیاره بزارم روی پیشونیت. وای که چه روز بدی بود. ایشالا همیشه سالم باشی و هیچ وقت ناراحت و بیقرار نبینمت. این چند وقت چند تا کار جدید یاد گرفتی: بعد از سال تحویل بابایی داشت باهات بازی میکرد که یهو براش خندیدی وای چقدر ذوق کردیم . 29اسفند اولین جموم رو با بابایی و مامانی تجربه کردی  آ خه تا قبل از اون مامان سیمین میبردت حموم. چقدر تو حموم ترسیدم ولی به بابا بهزاد چیزی نمیگفتم. بابا آ...
11 فروردين 1393

دو ماهگی بهراد جونم

سلام عزیز دل مامانی. با یک روز تاخیر دو ماهگیت مبارک باشه . وای  که چقدر  زود گذشت این دو ماه انگار دیروز بود که با بابایی رفتیم بیمارستان و خدا یه پسر کوچولوی ناز بهمون داد. دیروز وقت نکردم بیام تو وبلاگت بنویسم آخه رفته بودیم خونه خاله که جهیزیه اش رو بچینیم. تو هم دیروز اولش خو ب بودی ولی بعد همش باید یکی میگرفتدبغل چون یا نق میزدی یا گریه میکردی. تا ساعت 8 شب اونجا بودیم و کلی خونه خاله رو خوشگل کردیم بعد اومدیم خونه مشغول شام درست کردن شدم بعد هم که دوباره نق زدنت شروع شد. شب از خستگی داشتم هلاک میشدم بهت شیر دادم و بابا رو صدا زدم که بیاد بغلت بکنه و آروغت رو بگیره و خودم بیهوش شدم. امروز ساعت 10 صبح با...
9 فروردين 1393

اولین بهار بهرادم

سلام بهراد جونم. اولین عید و بهار زندگیت مبارک باشه. تو بهترین و قشنگترین عیدی خدا هستی که به من و بابایی داده خدایا شکرت. موقع سال تحویل من و بابایی دستهای کوچولوت رو گرفتیم و با هم دعای شروع سال رو خوندیم و کلی خوشحال بودیم. بعد بابایی از لای قرآن بهمون دشت داد بعد هم بهمون عیدی داد.فدات بشم که اولین عیدیت رو از دست بابا بهزاد گرفتی. خداااااااااااااااااااااایا خیلی خیلی شکر ...
3 فروردين 1393

چهارشنبه سوری با بهراد

سلام بهرادم. من و بابایی خیلی خیلی خدا رو شکر میکنیم که سال جدید شما پای سفره هفت سین ما هستی. بهرادم بابایی سرما خورده شدید .دیروز ما با هم رفتیم خونه بابا بزرگ بابایی هم موند خونه استراحت بکنه. شب به بابایی گفتم بیاد تا با هم چهارشنبه سوری رو جشن بگیریم که گفت حالم خوب نیست. ما هم  با خاله و  دایی و  بابا امیر و مامان سیمین رفتیم تو حیاط و یه آتیش بزرگ درست کردیم و کلی از رو آتیش پریدیم. من همه حواسم پیش بهزادم بود که تنها تو خونه مونده با حال مریض. قربونت برم اولین چهارشنبه سوریت  مبارک باشه ا یشالا سالهای سال با هم این روز رو جشن بگیریم و بابایی هم مریض نباشه. دیروز صبح نوبت آرایشگاه داشتم تو رو ک...
28 اسفند 1392

این چند وقت....

سلام بهراد جونم الان که دارم برات مینویسم شما خوابیدی توی تختت. مامانی فدات بشه الهی. 42روزگیت بردیمت دکتر که گفت خدا رو شکر همه چیز خوبه. وزنت شده بود 3700 عزیزم ماشالا داری هر روز بزرگ و بزرگتر میشی. بهراد نازم وقتی میخوای شیر بخوری کلی با می می بازی میکنی بعضی وقتها انقدر طول میکشه که هم خودت خسته میشی و گریه ات میگیره هم کمر و گردن مامانی درد میاد. واسه یک ماهگیت بابایی برات خرسpoohخرید جدیدا" کلی بهش نگاه میکنی و باهاش با زبون خودت تعریف میکنی. فدات بشه مامان همش دوست داری بهت توجه بکنیم و باهات حرف بزنیم و بازی بکنیم تا میزارمت تو تخت و میرم کاری انجام بدم شروع میکنی به نق نق کردن. از بابا بهزاد برات بگم که صبح که میخواد ...
24 اسفند 1392

یک ماهگی

سلام به دوستای گلم. دیروز یک ماهگی بهرادمون بود واسه همین رفتیم مرکز بهداشت خداروشکر که همه چیز خوب بود . پسرمون 3 کیلو شده با قد 50/5 بهراد مامان داری مردی میشی واسه خودت.. قربونت برم الهی بهرادم دیروز به خاطر یک ماهگیت کیک درست کردم اول که خواب بودی بعد بلند شدی شیر خوردی گفتم بعد از شیر خوردنت که سرحال میشی چند تا عکس با کیک ازت بگیرم ولی دوباره بعد از شیر خوردن خوابیدی. انگار فهمیده بودی یک ماهگیته گفتی مثل یک ماه پیش همش بخوابم. خلاصه امروز ظهر بالاخره موفق شدم چند تا عکس بگیرم که خیلی قشنگ شدن. بهراد عزیزم این یک ماه خیلی سریع گذشت انگار دیروز بود که به دنیا اومدی. همش به خودم و بابایی میگم که فدر این لحظه ها رو...
15 اسفند 1392

مسلمان تر شدن بهرادمون

بهراد عزیزم سیزده اسفند با بابایی و بابا امیر و مامان سیمین رفتیم پیش دکتر ساکی که ختنه بشی از ظهر دلم یه کم شور میزد ساعت 5 نوبت داشتیم .انگار فهمیده بودی کجا داریم میریم آخه همیشه تو ماشین که بودی میخوابیدی ولی تا خود مطب چشمهات باز باز بود و اطراف رو نگاه میکردی. تا نوبتمون بشه چند تا عکس انداختیم و بعد رفتیم داخل. مامان سیمین گذاشتت رو تخت و من شروع کردم به گریه کردن. مامانم نزاشت که تو اتاق بمونم و گفت برو بیرون.  صدای گریه نازت رو که شنیدم کلی گریه کردم ولی سریع ساکت شدی. قربونت برم که کم گریه کردی .صبور مامان صبوریت به بابات رفته. یه سری دستورات پزشکی داد و گفت فردا بیاریمت که حلقه ات رو در بیاره و نباید پوشک بشی. اومدیم ...
15 اسفند 1392