بهراد فندق کوچولوبهراد فندق کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

بهراد کوچولو

با پسرم....

سلام شیطونککککککککککککک مامان  خوبی فدات بشم این روزها همش برمیگردم به پارسال این موقع و کلی خاطرات برام زنده میشن. چه زود تو داری بزرگ میشی و رشد میکنی. مامان یه دفتر خاطرات داره که جزئیات موقعی که توی دلم بودی رو نوشتم و شبها وقتی میخوابی میرم اونها رو میخونم. بهرادم پسر ناز و مهربونم همش با هم بازی میکنیم و کتاب میخونیم.عاشق کتابی و من از دو ماهگیت برات کتاب میخوندم. عاشق خوردن غذا ومیوه با دستی و منم هیچ کاری باهات ندارم و اجازه میدم راحت باشی. عاشق فضولی کردنی و به همه جا سرک میکشی.کافیه یه چیز جدید ببینی تا قشنگ زیر و روش نکنی ول کن نیستی.... عاشق بابایی هستی تا صدای در و میشنوی سریع راه میفتی و فک...
23 دی 1393

بهرادم 11 ماهه شد....

سلامممممممممم عشقم خوبی جیگرممممم بهرادم یازده ماهگیت مباررررررررررررررررک . وای  یعنی یک  ماهه دیگه یک سالت میشه؟؟؟؟؟  پارسال همین موقع ها بود که رفتم دکتر و بهم گفت باید استراحت مطلق باشی وگرنه نی نی زودتر به دنیا میاد چقدر اون روز ناراحت شدم و چقدر همه مخصوصا" بابا و مامان سیمین غصه خوردن. حالا دارم روز به روز بزرگ شدنت رو میبینم و خدا رو واسه هر لحظه با تو بودن شکر میکنم. از وروجک شدنت بگم که با روروئک به همه جا سرک میکشی و مخصوصا"توآشپزخونه به همه جا میری. میری نزدیک گاز و تو شیشه گاز خودت رو نگاه میکنی و شکلک درمیاری و میخندی. از وقتی میتونی غذا بخوری ما هم سفره میندازیم ...
8 دی 1393

پسری سرماخورده

سلام بهرادم یه هفته ایی هست که مریض شدی. سه شنبه اون هفته بود که شب تب کردی و تا صبح با استامینوفن و آب سرد تبت رو آوردم پایین و قربونت برم که شب تا صبح فقط تو بغلم شیر خوردی و صبح که بیدار شدی خدا رو شکر تبت قطع شده بود ولی بیجون بودی و بیحال. حدس زدم باید مال دندونت باشه . تک سرفه هایی هم میکردی. دوباره بی اشتها شده بودی و لجوجی میکردی. تا پنج شنبه عصر هم شکمت کار نکرد واسه همین بردمت دکتر و دکتر گفت مرکبات بهت بدم و آب زیاد تا شکمت کار بیفته که این اتفاق افتاد. شربت دیفن هم داد با یه شربت گیاهی. از شنبه سرفه هات بیشتر شدن و آبریزش بینی ولی خدا رو شکر اشتهات کمی بهتر شده بود. فدات بشم الهی کلی لاغر شدی .آخه این مریضی چیه که سرا...
26 آذر 1393

ده ماهگی بهراد+چهارمین دندون

سلاممممممممممم سلامممممممممم صد تا سلاممممممم خوبی عشقم؛ ده ماهگیت مبارک باشه عزیزم ده ماه گذشت.... ده ماه پر از شادی و قشنگی.... اون پاهای کوچولوت رو زمین میزاری و با هم تاتی تاتی میکنیم و شما هم به همه جا سرک میکشی . من شدم پاهات و تو من رو همه جا میکشونی. دیگه شبها از زور کمر درد و پا درد داغونه داغونم. فقط موقعی که میخوای چیزی بخوری به زور و کلک میشونمت و تو هم اصرار داری که دوباره بلندت بکنم کلی سرت و گرم میکنم تا بشینی و بعد از چند دقیقه دوباره راه میفتیم. همه میگن میخوای راه بیفتی.... ولی کمی زود نیست مامان.. یکمی هم زیادی ترسو تشریف داری جایی رو که میگیری و وایمیسی بعد بفهمی من دستم پشتت نیست یا سفت همون ج...
10 آذر 1393

سومین دندون بهراد+....

سلام یکی یکدونه قلب بابایی و مامانی این چند وقت درگیر درآوردن دندون سوم بودی و بعد از 10روز نققققق زدن و بدددددد غذا شدن بالاخره29آبان دومین دندون پیشین پایین هم دراومد و با این حساب شما فعلا سه تا مروارید خوشگل کوچولو توی دهنت داری. یه چند روز هم هست وقتی داری شیر میخوری گازهای کوچولو با دندونت میگیری. همون پنجشنبه که دندونت نیش زد چنان گازی گرفتی که کلی گریه کردم. ولی دلم نمیاد که دعوات بکنم یا .... از همه بدترش دیروز ظهر بود نق خواب میزدی و آوردمت تو اتاق که بهت شیر بدم که یهو گازییییییییی گرفتی که نگو منم زار زار گریه میکردم و دیدم داره کمی خون هم میاد. بابایی بردت بیرون و کلی با حرف زدن دعوات کرد ولی تا الان هر وقت شیر میخوری...
1 آذر 1393

9ماهگی بهراد+بهراد درمراسم شیرخوارگان علی اصغر+دومین دندان بهرادم

سلام پسر ماه مامان 9 ماهگیت با یک روز تاخیر مبارککککککککککککککککککک دیروز ظهر که نذری داشتم مامان سیمین و مامان محبوبه اومدن کمکم و شما هم پسر خیلی خیلی خوبی بودی و گداشتی مامان به کارهاش برسه. بعدظهر هم رفتیم نذریها رو دادیم به یه جا که هرسال میدادیم که برسه به فقیرها. بعد هم رفتیم لباس گرفتیم برای مراسم امروز صبح شیرخوارگان علی اصغر. واسه همین نشد دیروز کیک درست بکنم. امروز 7صبح بیدار شدم و تخم مرغت رو درست کردم و بعد ساعت8/15 بود بیدار شدی و لباسهات رو پوشیدم و رفتیم دنبال مامان سیمین و رفتیم مصلا. وقتی رسیدیم ساعت9صبح بود وبا اینکه گفته بودن ساعت 8/30مراسم شروع میشه ولی هنوز شروع نشده بود. خیلی خیلی شلوغ بود و گرممممم...
9 آبان 1393

جشن دندونی بهرادم

سلامممممممممم سلامممممم صد تا سلام به گل پسر خودم همون شنبه که فهمیدم دندون کوچولوت نیش زده زودی همه رو دعوت کردم واسه شب جمعه تا یه جشن کوچولو برات بگیریم. چون هفته دیگه بابا و دایی نیستن و بعد هم که محرم و صفر شروع میشه. بماند که تا چهارشنبه هنوز عمه قول بهم نداده بود. ولی من یه فکرهایی واسه مهمونیت کرده بودم و کمی از خریدها رو هم کرده بودیم. مهمونی قشنگ و خوبی شد و به همه خیلی خوش گذشت. وای از دست این شیرینی فروشیها وقتی رفتیم سفارش کیک دندون بدیم گفتن اصلاوقت نداریم و مجبور شدیم کیک ساده بگیریم. شما معمولا ظهرها یکی دوساعتی میخوابی ولی اون روز فقط نیم ساعت خوابیدی و زودی بیدار شدی و همش نق میزدی که من باهات بازی بکنم....
26 مهر 1393

اولین دندون بهرادم

سلام مرد کوچولوی مامان ظهر شنبه 93/7/19  داشتم با استکان شیره گوشت بهت میدادم که دیدم یه صدایی از لثه هات اومد دوباره خوردی و دیدم همون صدا اومد به زور دهنت رو باز کردم (آخه از اون هفته که مریض شدی اصلا" نمیزاری دهنت رو باز بکنم فکر میکنی میخوام دارو بهت بدم) و دیدم بعلللللللللللللللللله اولین دندون پسرم تو 8 ماه و 11 روزگی نیش زده. وای نمیدونی چقدر خوشحال شدم و سریع زنگ زدم به بابایی که جواب نداد و جلسه بود. ظهر بود ساعت حدودای3 واسه همین نمیشد به کس دیگه ایی هم خبر بدم. ذوق زده بودم و هی قربون صدقت میرفتم. تا بابایی زنگ زد و بهش گفتم . نمیدونی چقدر خوشحال شد.و بعد گفت دیدی تب اون هفته اش مال دندون بود و من هی...
21 مهر 1393

دوباره تب کردی...

سلام نفس مامان  صبح پنج شنبه هفته پیش که از خواب پاشدی دیدم بدنت داغه. بابایی هم که بغلت کرد گفت بهراد کمی داغه. شبش هم همش ناله میکردی و ول میخوردی . درجه بدنت رو گرفتم 38/3بود زنگ زدم مامان سیمین و بهش گفتم آخه بی حال بودی و اصلا بازی نمیکردی. تا مامان سیمین برسه مدام پاشویه کردم و دستمال خیس میزاشتم روی صورتت. قطره استامینوفن هم خونه نداشتم. سریع زنگ زدم بابا امیر و گفتم بگیره بیاره. بهرادم بغل مامان سیمین بودی که یهو کلی شیر بالا آوردی وبعد تبت کمی اومد پایین.بعد هم دوباره شیر خوردی و خوابیدی. ظهر حالت بهتر بود ولی هنوز بدنت داغ بود. سوپت رو خوردی و کمی بازی کردی. بعد خوابیدی. دوباره تب کردی و من مدام پاشویه میکردم و قطره...
19 مهر 1393

هشت ماهگی بهراد+یه اتفاق بد

سلام پسر نازم عشقم نفسم زندگیم هشت ماهگیت مبارک قند عسل مامان وای که چقدر داره زود دیر میشه.چقدر این هشت ماه شیرین بود و قشنگ. امروز رفتیم خونه دوستم که تازه پسرش به دنیا اومده بود. باورت میشه مامان؛ اصلا" نمیتونستم بغلش بکنم پاک یادم رفته بود انگار نه انگار هشت ماه پیش تو همون قدی بودی و کوچولو. با ترس گرفتمش بغل و زودی دادمش به مامانش. خدایا چه زود گذشت اون روزهای سخت دوران نوزادی شبهایی که تو دل درد داشتی و نمیخوابیدی .چقدر سخت سینه میگرفتی و کلی بازی میکردی تا شیر بخوری؛ وقتی خمیازه میکشیدی آخرش گریه میکردی و ... شنبه شب داشتیم شام میخوردیم و تو هم بازی میکردی بعد خسته شدی و شروع کردی به نق زدن تا اینکه بغلت ک...
9 مهر 1393