بهراد فندق کوچولوبهراد فندق کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

بهراد کوچولو

اندر احوالات این چند وقت+ سالگرد ازدواجمون

سلام همه زندگی مامان خوبی عشقم پسر نازم خیلی خیلی خیلیییییییییی زیاد دوستت دارم. داری پیش چشمم بزرگ و بزرگتر میشی و من فقط شکر خدا رو میکنم. این روزا همش دَدَدَ میگی و کلی دل من و بابایی رو میبری. وای که پسرمون بغلی شده. تا میزارمت تو کریر یا زمین نق و نوقت درمیاد خیلی هم لجوج شدی و بد غذا مامانم میگه به خاطر دندونه. بعضی روزها خوب میخوری و بعضی روزها خیلی کم؛ چنان دهنت رو محکم میبندی که نگو. واسه همین کمی شیر خشک هم بهت میدم تا سیر بشی. همش هم لثه هات میخارن و با حرص هر چی به دستت برسه میبری تو دهنت و گاز میزنی. بعضی وقتها انقدر نق میزنی که تو بغلم میریم آشپزخونه و غذا درست میکنم. تو هم با دقت نگاه میکنی. عاشق این هس...
31 شهريور 1393

آتلیه رفتن بهراد

سلام جیگر مامان   خوبی عشقم بالاخرررررررررررررررره رفتیم آتلیه.  دوشنبه با یه ساک لباس با بابا بهزاد راهی آتلیه شدیم. نوبتمون ساعت6 عصر بود ولی شما اون روز در خواب ناز بودی و واسه همین زنگ زدم و گفتم دیرتر میایم. چند روز پیش که نوبت گرفتم بهم گفتن که فقط دو دست لباس بیارم و خود آتلیه لباس و چیزهای دیگه هم داره و شما چیزی نیارید(آخه آتلیه تخصصی کودک و نوزاد بود) خلاصه که رسیدیم آتلیه و شما رو آماده کردم و چون هنوز کامل نمیتونی بشینی کلی اطرافت پشتی های کوچولو میزاشت تا نیفتی. حالا بابایی هر چی شما رو صدا میکرد که بخندی انگار نه انگار. تو یک ساعت و نیم که آتلیه بودیم بابا هرچی شکلک و صدا و ... بلد بود درآورد ...
12 شهريور 1393

هفت ماهگی بهراد

سلام شازده پسر مامان و بابا                 هفت ماهگیت  مبارک عزیزم . دیشب و قتی خوابیدی عکسهای کوچولوییت رو آوردم و دیدم و کلی خدا رو شکر کردم . قربونت بره مامان خیلی کوچولو بودی و خدا رو هزار هزار بار شکر که این هفت ماه کمکمون کرده که شما بزرگ و بزرگتر بشی و البته با سلامتی. ایشالا بقیه راه هم خودش کمکمون میکنه. امروز بردمت مرکز بهداشت ماشالا وزنت خیلی خوب بود و کارکنان اونجا از مامان تشکر کردن. ایشالا نوبت بعدی 9 ماهگی باید بریم. عصر برای پسر گلم کیک هویج درست کردم (خیلی خوشمزه شد)  ...
8 شهريور 1393

گزارش کارها...

سلاممممممممممممممممم نفسم این چند وقت سرمون شلوغ بود و منم حسابی درگیر کارها و شیطونیهات بودم وقت نکردم بیام تو وبلاگت بنویسم. بهرادم داری سعی میکنی بشینی و وقتی تو بغلم هستی خودت رو میاری جلو و بدون کمک چند لحظه میشینی و کلی هم ذوق میکنی.  ولی میترسم به کمرت فشار بیاد واسه همین زود بلندت میکنم. از غذا خوردنت بگم که یه روز خوب میخوری و یه روز انقدر باید شعر بخونم و باهات بازی بکنم تا بلکم اون دهن کوچولوت رو باز بکنی. بعضی وقتها چنان دهنت رو قفل میکنی که نگو. حریره بادام و کنجد رو خیلی دوست داری البته با شیر خشک . با شیر پاستوریزه که درست میکنم خیلی نمیخوری. امروز قراره به سوپت عدس اضافه بکنم.  دو روزه عصرها بهت پ...
5 شهريور 1393

سوپ خوردن بهراد+تولد خودم

سلام فندق کوچولوی مامان و به قول بابا سلام تخمه آفتاب گردونم این روزها حسابی سرگرمم میکنی و من وقت هیچ کاری ندارم. هر روز خدا رو به خاطر پسر سالمی که بهمون داده شکر میکنم. فدات بشم الهی دیگه ظهرها سوپ برات درست میکنم و شما هم خدا رو شکر خیلی دوست دار ی .  فقط بعضی وقتها زبونت رو میاری جلو دهنت که با زبونت غذا بخوری. و من کلی شعر میخونم تا شما بخوری. صبح و عصر هم حریره بادام و کنجد میخوری. با هر قاشقی که میزارم دهنت دو تا دستهاتو هم تندی میبری تو دهنت و کمک میکنی تا قورت بدی. بعد دیگه از بالای صورت تا دست و بعضی وقتها هم پاهات میرن زیر غذا و کثیف کاری در حد تیم ملی. و من هم کاری باهات ندارم تا غذات تموم بشه بعد مستقیم تو ح...
22 مرداد 1393

تولد شش ماهگی+کارهای جدید

سلام پسر نیم ساله من سلام قند عسل مامان و بابا فدات بشم  این 6 ماهی که اومدی تو زندگیمون هر روز خدا رو شکر میکنم که زندگی ما رو قشنگتر و عاشقونه تر کردی. وای عزیز دلم که این شش ماه چقدر زود گذشت. لحظه لحظه این شش ماه واسه من و بابایی پر از خاطره های قشنگه. تولد این ماهت رو خونه مامان سیمین و بابا امیر گرفتیم. خاله هم اومد و بابا یه کیک خیلی قشنگ گرفت. کلی عکس انداختیم و شما هم کلی شیطونی کردی. شنبه با مامان سیمین رفتیم مرکز بهداشت. اول وزنت کرد که خدا رو شکر خیلی خوب بود و خانم مسئول اونجا گفت بهش شیر خشک میدی گفتم نه شیر خودم رو میخوره گفت آخه وزنش کمی بالاست. پس خیلی خوب وزن گرفته. منم تو دلم کلی ماشالا گفتم. قد و دور ...
13 مرداد 1393

شروع غذای کمکی + ....

سلام پسر خوشگل و ناز مامان یه مدت هست که نتونستم بیام تو وبلاگت چیزی بنویسم آخه همه وقتم رو تو گل پسر پر میکنی و من دیگه وقت کار دیگه ایی رو ندارم . ماه رمضان هم هست و مشغول مهمان داری و مهمانی رفتن و افطاری درست کردن واسه بابایی و.... وقتهایی هم که میخوابی یا من تند تند کارهام رو انجام میدم یا با هات میخوابم. فندق مامان روز یکشنبه 15 تیر تصمیم گرفتم بهت کمی لعاب برنج بدم و خدا رو شکر دوست داشتی.  قرار بود غذای کمکی تا پایان شش ماه بهت ندم ولی انقدر موقع غذا خوردن بهم نگاه میکنی که به سختی غذام رو میخورم و مدام هم که گرسنه هستی این شد که زودتر شروع کردم. 25 تیرماه هم فرنی برات درست کردم با شیر خودم. خدا رو شکر خیلی ...
4 مرداد 1393

یک هفته سخت و بد ....

سلام پسر نازنینم سلام پسر صبورم مامان این هفته ایی که گذشت خیلی خیلی هفته بدی بود ولی بازم خدارو شکر حالا برات تعریف میکنم. جمعه شب مامان سیمین و بابا امیر با دایی رفتن مسافرت. شب احساس کردم کمی بدنت داغه گفتم شاید مال دندونت باشه آخه این روزها خیلی دندونت اذیت میکنه. تا صبح هم خیلی بیتابی میکردی ولی صبح بهتر بودی. دو روز بعد شبنم دختر داییم اومد یه سری بهمون زد و گفت شیوا زیر گوش سمت راست بهراد ورم کرده دست گذاشتم دیدم آره ورم داره و سفت شده. نگی چه مامان بدی نفهمیده بچه اش مریضه آخه قربونت برم انقدر تو صبوری که هیچ علائم مریضی نداشتی شیرت رو خوب میخوردی و بازی هم میکردی. خلاصه فردا رفتیم پیش دکترت و گفت عفونت داری و علتش هم فعلا ...
22 تير 1393

5 ماهگی بهراد با چهار روز تاخیر+کلی ماجرای دیگه

سلام عشششق مامان خوبی نفسسسسسم قربونت برم الهی بهراد مامان پنج ماهگیت مبارک عزیزم. ببخش دیر اومدم. آخه جمعه ظهر بابا بهزاد رفت ماموریت اردبیل وای که چقدر سخت بود وقتی داشت میرفت کلی گریه کردم . عصر بار و بندیلمون رو جمع کردیم و مامان سیمین و بابا امیر اومدن دنبالمون و رفتیم پارک و بعد رفتیم خونشون و تا دیروز صبح اونجا بودیم. دیروز هم که کلی خونه رو مرتب کردم و واسه بابایی هم افطاری درست کردم دیگه نشد بیام تو وبلاگت. راستی اولین ماه رمضان پسرم هم مبارک باشه. به جزء دوری بابا بهزاد بقیه اش خیلی خوش گذشت انقدر که نشد تو این مدت بیام و تو وبلاگت بنویسم آخه اونجا همش سرگرم بودیم. دیروز که بابایی رو دیدی کلی ذوق کردی و تن...
12 تير 1393