اندر احوالات این چند وقت+ سالگرد ازدواجمون
سلام همه زندگی مامان
خوبی عشقم
پسر نازم خیلی خیلی خیلیییییییییی زیاد دوستت دارم. داری پیش چشمم بزرگ و بزرگتر میشی و من فقط شکر خدا رو میکنم.
این روزا همش دَدَدَ میگی و کلی دل من و بابایی رو میبری.
وای که پسرمون بغلی شده. تا میزارمت تو کریر یا زمین نق و نوقت درمیاد خیلی هم لجوج شدی و بد غذا مامانم میگه به خاطر دندونه. بعضی روزها خوب میخوری و بعضی روزها خیلی کم؛ چنان دهنت رو محکم میبندی که نگو. واسه همین کمی شیر خشک هم بهت میدم تا سیر بشی. همش هم لثه هات میخارن و با حرص هر چی به دستت برسه میبری تو دهنت و گاز میزنی. بعضی وقتها انقدر نق میزنی که تو بغلم میریم آشپزخونه و غذا درست میکنم. تو هم با دقت نگاه میکنی.
عاشق این هستی که سرپا نگهت دارم نزدیک مبل و میز و تو با دستهای کوچولوت بزنی روشون. از صبح که بیدار میشیم کلی باهم بازی میکنیم تنهایی خیلی کم بازی میکنی و همش من باید پیشت باشم. حالا خوبه بابایی ظهر ها نمیاد خونه وگرنه ناهار رو چکار میکردم.
راستی دایی قبول شد دانشگاه شریف مهندسی متالوژی و الان 5 روزه که رفته تهران و دل هممون تنگه واسه دیدنش.
بابا یه چند روز رفت ماموریت اصفهان و ما طبق معمول کوچ کردیم خونه بابا امیر و حسابی خوش گذروندیم.
امروز 5 سالگرد عروسیمونه و یادش بخیر پارسال تو دل مامانی بودی و الان شدی همه زندگیمون.امروز مثل هر سال میخوام کیک درست بکنم.
بهزاد عزیزم خیلی دوستت دارم ایشالا همیشه کنار من و بهراد باشی.