هشت ماهگی بهراد+یه اتفاق بد
سلام پسر نازم عشقم نفسم زندگیم
هشت ماهگیت مبارک قند عسل مامان
وای که چقدر داره زود دیر میشه.چقدر این هشت ماه شیرین بود و قشنگ.
امروز رفتیم خونه دوستم که تازه پسرش به دنیا اومده بود. باورت میشه مامان؛ اصلا" نمیتونستم بغلش بکنم پاک یادم رفته بود انگار نه انگار هشت ماه پیش تو همون قدی بودی و کوچولو. با ترس گرفتمش بغل و زودی دادمش به مامانش.
خدایا چه زود گذشت اون روزهای سخت دوران نوزادی شبهایی که تو دل درد داشتی و نمیخوابیدی .چقدر سخت سینه میگرفتی و کلی بازی میکردی تا شیر بخوری؛ وقتی خمیازه میکشیدی آخرش گریه میکردی و ...
شنبه شب داشتیم شام میخوردیم و تو هم بازی میکردی بعد خسته شدی و شروع کردی به نق زدن تا اینکه بغلت کردم و روی پاهام نشسته بودی میزدی روی میز منم مواظبت بودم که یهو سرت خورد به میز و گریه ات رفت هوا منم سریع بلند شدم و تو بغلم فشارت میدادم و پیشونیت رو مالش میدادم بابایی هم که از روبرو صحنه ضربه رو دیده بود سریع اومد پیشمون. اومدم پیشونیت رو نگاه بکنم که دیدم وای داره از زیر ابرو سمت راستت خون میاد. انقدر با بابایی هول کرده بودیم که نگو . من صلوات میفرستادم و به بابا میگفتم بهزاد ببین چشمش چیزی نشده. که خدا رو شکر گفت نه. و سریع بلند شد زنگ زد مامانش. منم بهت شیر دادم و آروم شدی و با دستمال زخم رو فشار میدادم و گریه میکردم. خدا رو شکر که به خیر گذشت. بهرادم از وقتی که مامان شدم دارم میفهمم مامانم با هر ناراحتی من چی کشیده.چقدر مامان و بابا شدن سخته و خدایا خیلی شکرت که ما رو لایق دونستی.
راستی پنجشنبه شب هم مهمونی دایی بود و کلی عکس انداختیم که قراره خاله بهمون بده. بعد میزارم توی وبلاگت.
خدایا نگهدار بهرادت باش