بهراد فندق کوچولوبهراد فندق کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

بهراد کوچولو

دوباره تب کردی...

1393/7/19 0:56
215 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفس مامان

 صبح پنج شنبه هفته پیش که از خواب پاشدی دیدم بدنت داغه. بابایی هم که بغلت کرد گفت بهراد کمی داغه. شبش هم همش ناله میکردی و ول میخوردی .

درجه بدنت رو گرفتم 38/3بود زنگ زدم مامان سیمین و بهش گفتم آخه بی حال بودی و اصلا بازی نمیکردی.

تا مامان سیمین برسه مدام پاشویه کردم و دستمال خیس میزاشتم روی صورتت. قطره استامینوفن هم خونه نداشتم. سریع زنگ زدم بابا امیر و گفتم بگیره بیاره. بهرادم بغل مامان سیمین بودی که یهو کلی شیر بالا آوردی وبعد تبت کمی اومد پایین.بعد هم دوباره شیر خوردی و خوابیدی. ظهر حالت بهتر بود ولی هنوز بدنت داغ بود. سوپت رو خوردی و کمی بازی کردی. بعد خوابیدی. دوباره تب کردی و من مدام پاشویه میکردم و قطره هم هر 4 ساعت میخوردی. 

نمیدونم چرا این دوبار که تب کردی پنج شنبه بوده و هیچ دکتری هم پیدا نمیشه. به زور یه متخصص پیدا کردم و نوبت گرفتم ولی بابایی میگفت من دیگه دکتر نمیبرم بهراد رو(آخه اون دفعه که دکتر گفت باید بستری بکنید و ...)طفلی میترسید. همون لحظه تو بغل بابا کلی بالا آوردی و دیگه ترسیدیم و سریع رفتیم دکتر.

دکتر گفت عفونت ویروسیه و باید سرم بزنید چون آب بدنش کم شده...

انقدر گریه کردم و دعا خوندم که نگو. پسر کوچولوم بی جون تو بغلم بود و من هیچ کاری نمیتونستم بکنم.

رفتیم بیمارستان و مامان سیمین و بابا امیر هم اومدن. مامان محبوبه هم بود(مامان بابا)

 گفتن اول ببرید دکتر اینجا تا سرم رو تایید بکنه. دکتر تا بهراد رو دید و داروها رو دید گفت نیازی به سرم نیست و یه قطره داد که 5 قطره باید میخوردی و هر پنج دقیقه یه قاشق آب و یواش یواش به میزان آب اضافه میکردیم تا یک ساعت.

وای چقدر خوشحال شدم که نیازی به سرم نشد. اون شب تاصبح فقط یکی دوساعت خوابیدم و همش پاشویه میکردم و بهت شیر میدادم. ساعت به ساعت هم که دارو داشتی.

تا صبح ساعت7 هنوز تب داشتی بعد که خوابیدی و بیدار شدی خدا رو شکر تبت قطع شده بود.

وای که چی به من گذشت....

بد غذا شدی و بیشتر شیر میخوردی. تو این یه هفته بیشتر شیره گوشت و حریره دوست داشتی که بخوری.

از بعد از مریضیت قطره آهن و ویتامینت هم بد میخوری و فکر میکنی دارو میخوای بخوری..

خدابا حالا که لایق مادر شدن دونستیم صبر و طاقتم رو بیشتر بکن نمیخوام مامان ضعیفی باشم....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان نی نی کوچولو
20 مهر 93 0:15
سلام عزیزم بهراد جون.خاله جون پستتو خوندم.خوشحالم که با طاهای من هم سن و سال هستین.خاله امیدوارم شما فرشته های کوچولو هیچ وقت هیچ وقت مریض نشین.همیشه تنتون سالم و دلتون شاد باشه.امیدوارم دوست های خوبی برای هم باشیمباز هم ممنونم که بهمون سر زدین
شیوا مامان بهراد
پاسخ
سلام خاله جون. ایشالا که همه نی نی ها سالم باشن لینکتون کردم
مامان منتظر شادمهر
28 مهر 93 13:36
سلام خیلی وب تون قشنگه، همینطور پسرتون، انشاالله خدا حافظ و نگهدارش باشه همیشه...میگم از وقتی نی نی میاد تو دل آدم همش نگرانیههههههههه تا بزرگ بشه، حالا من هی فکر می کنم به دنیا بیاد نگرانی هام کم میشه ولی انگار بیشتر میشه...! ممنون که از تجربیاتتون می نویسین
شیوا مامان بهراد
پاسخ
سلام عزیزم. ممنون نظر لطفتونه هر مرحله ایی نگرانیها و سختی های خودش رو داره ولی به نظر من دوران بارداری چون بچه رو نمیبینیم سخت تره؛ ایشالا شادمهر جون صحیح و سالم به دنیا بیاد