بهراد فندق کوچولوبهراد فندق کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

بهراد کوچولو

بهرادم18ماهه شد+ رویش سیزدهمین دندان....

سلام بهراد عزیزم  این روزها همش به تو خیره میشم و غرق میشم تو دنیای بچگیت..... که چقدر پاک و زلالی....گاهی انقدر زیبا تو دنیای خودت بازی میکنی و صداهای مختلف درمیاری که فقط دوست دارم تو رو نگاه بکنم و پا به پات تو این دنیای رنگارنگت بیام.....140 کاش میشد زمان رو نگه داشت..... همش به خودم میگم شیوا قدر این لحظه های خوب و زیبا رو بدون که داره به سرعت میگذره.... انگار دیروز بود که به دنیا اومدی و حالا 18 ماه از اون روزهای خوب میگذره و تو داری بزرگ و بزرگتر میشی و من فقط خدا رو شکر میکنم...... مثل همه شبهایی که فرداش میخواستی واکسن بزنی تا صبح از استرس و فکر و خیال خوابم نبرد. صبح بابا یه سر رفت سر کار و واسه 9:30 اومد دنب...
13 مرداد 1394

17 ماهگی بهراد+ راه افتادن بهراد به طور کامل....

سلام پسر دوستداشتنی خودم 17 ماهگیت مبارک باشه عشق کوچولوم   برای چکاپ ماهیانه 6 تیر ماه رفتیم پیش دکترت و کلی از دست راه نرفتن تو گل پسر پیش دکتر گله کردم و دکتر گفت اصلا" نگران نباش. گفت اعتماد به نفسش کمه وگرنه راه رفتن بلده. یه شربت کلسیم هم نوشت که بهت بدم.  فردای اون روز توپت و برداشتم و رفتیم توی چمنهای روبروی خونمون و تو شروع کردی به راه رفتن و توپت و مینداختی زمین و میرفتی دنبالش اونم بدون هیچ ترسی. و من با هر قدمی که برمیداشتی خدا رو هزار بار شکر میکردم. چند باری زمین خوردی و بلند شدی تا دیگه ماشالا خوب خوب یاد گرفتی. تو که تا دیروز میترسیدی امروز به غیر از راه رفتن کلی کارهای شجاعانه انجام می...
14 تير 1394

16ماهه شدن پسرم +سفر به مشهد مقدس+راه افتادن بهراد+رویش دندانها....

سلام پسرک ملوس مامان 16 ماهگیت مبارک باشه ملوسک من این بار خیلی دیر اومدم تو وبلاگت بنویسم . چند وقتی هست که متنها رو نوشتم ولی منتظر عکسها بودم که بابا از گوشیش بهم بده که یا وقت نمیشد یا اینکه یادش میرفت. بالاخره امام رضا بعد از کلی انتظار ما رو هم طلبوند و 7 خرداد ماه (دقیقا" شب 16 ماهه شدنت)با قطار راهی مشهد شدیم. دو سه روز قبل سفر خونه مامان سیمین شما قدمهای کوچولوت رو برداشتی و به تنهایی فاصله بین من و مامان سیمین رو طی کردی و آنچنان ذوق میکردی که نگو. بعد هم کلی تو خونه با بابایی تمرین کردیم و یه جورایی ترست کمتر شده بود. من هم که این چند وقت تمام فکرم راه رفتن تو گل پسر بود کلی خوشحال شدم. حالا برگردیم سراغ س...
15 خرداد 1394

15ماهگی بهراد با تاخیر+تولد بهزادم و روز پدر

سلام به روی ماه پسر گلم 15ماهگیت مبارک عشق مامان ببخشید دیر اومدم آخه اصلا" وقت نمیکنم بیام پای کامپیوتر. عزیز دلم دیگه تقریبا" هر چیزی رو که بهت میگیم تکرار میکنی اونم با زبون خودت. شیرین زبون مامان بهت میگم طوطی. فدای صحبت کردنت بشم الهی. اگر هم نتونی کلمه رو بگی یه جوری آهنگش و میگی و بهمون میفهمونی. از کلمه های جدیدت برات بگم: برگ= بررر ماه= ماه دایی= دای بابا امیر (بابای خودم) = امی نی نی= نانای (با یه لحن خوشگل میگیش) بادکنک= بادکککن باد= باد امسال روز پدر و تولد بابا با فاصله یک روز بود و واسه همین یه جشن کوچولوی سه نفره گرفتیم به صرف کیک و عکس و کادو. شب هم ما...
19 ارديبهشت 1394

سرماخوردگی بد...........

سلام ملوسک مامان قربونت برم که چند روزه سرماخوردی . اونم چه سرماخوردگیه بد و سختی. فکر کنم از خودم گرفته باشی ٰ؛معذرت میخوام مامان که باعث شدم مریض بشی. از شنبه شب کمی تو خواب سرفه میکردی و یکشنبه صبح دیدم تب کردی و سرفه هات بیشتر شدن.ظهر با مامان سیمین بردیمت دکتر که گفت سرماخوردی و دارو داد. حالت هی بدتر و بدتر میشد..... دو شب همش تب داشتی و مامان بمیره که تو خوابت ناله میکردی.... یه سرفه هایی میکنی که دلم برات کبابه تمام شب تا صبح بالا سرت بیدار بودم. بابایی هم خیلی ناراحت بود و مدام دمای بدنت و چک میکرد و دستمال خیس میزاشت روی بدنت. شب اول از شدت سرفه دو بار بالا آوردی.... فقط خدا میدونه چی به من گذشت..... بهرا...
3 ارديبهشت 1394

روز مادر+رفتن پیش دکتر برای چکاپ بهرادم

سلام زندگیم...............................خوبی نفسم پسر ناز مامان چطوره؟ این روزها انقدر دلبر شدی که نگو. یه کارهایی میکنی که مامان و بابا میخوان قورتت بدن.  مثلا" وقتی میگم بهراد بوس پرت بکن صدای پوس و درمیاری و دستت و میزاری روی لبت. یا میری شلوار و جورابت و میاری و انقدر میگی ددٰ ددٰ که ببرمت بیرون....وای از بغل گرفتنت بگم انقدر ناز و محکم بغلمون میکنی که نگو. دستت و حلقه میکنی گردنمون و خودت و میچسبونی بهمون که میخوایم فدات بشیم عشق بینظیره مامان و بابا. واسه یکسالگیت که رفتیم مرکز بهداشت گفتن یه آزمایش ادرار همه بچه های این سنی باید بدن و وقتی رفتیم پیش دکترت آزمایشت رو نوشت ولی هنوز موفق نشدیم نمونه ادر...
28 فروردين 1394

چهارده ماهگی بهراد+شیرین زبونیهاش+اولین مسافرت

سلام بهراد عزیزم سال نو مبارک عشقققققم این اولین پست سال 1394هست که برات مینویسم. الان ساعت 6 عصر 15 فروردینه و شما بعد از کلی بازیگوشی خوابیدی. خدارو شکر تعطیلات خیلی خوب بود و خوش گذشت. لحظه تحویل سال خواب بودی واسه همین سفره هفت سین رو روی زمین چیدم و بعد هم چون دیر وقت بود و خسته بودم گذاشتم بمونه و فردا صبح بچینمش روی میز. صبح بعد از عید دیدنی با بابا و مامان اولین کاری که کردی ظرف سنجد رو ریختی زمین و چند تا شیرینی خرد کردی روی زمین. سریع سفره رو جمع کردم و گذاشتم روی میز. بابا بهزاد به شما عیدی پول داد و برای من هم یه گوشی موبایل خرید(آخه گوشی مامانی خیلی داغون شده بود) دست بابایی درد نکنه. روز اول فروردین رفتیم ...
15 فروردين 1394