بهراد فندق کوچولوبهراد فندق کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

بهراد کوچولو

رفتن بهزاد به ماموریت+یه اتفاق بد

سلام نفسسسسسسسسسسسسسسس مامان و بابا قربونت برم الهی پسر نازم روز به روز داری بامزه و شیطون میشی. کلی تو خونه که هستیم میخندی و صداهای خوشگل درمیاری ولی وقتی میریم بیرون جدی هستی و فقط با تعجب دور و بر رو نگاه میکنی. بابایی صبح پنچشنبه ساعت 5 رفت تهران ماموریت. ما هم بار و بندیلمون رو جمع کردیم و برای ساعت 11 بابا امیر اومد دنبالمون و رفتیم خونشون.کالسکه رو هم بردم که بعدظهر بریم بیرون. عصر با مامان سیمین رفتیم بیرون کلی چرخیدیم. خیلی وقت بود اینجوری بیرون نرفته بودم.همیشه جایی میخوایم بریم با ماشین هستیم و کمتر پیاده میشیم. بالاخره مامان موفق شد هدیه ایی رو که بابا روز زن داده بود  بده یه انگشتر خوشگل. دست بابایی درد...
3 خرداد 1393

عکسهای بهرادم

سلام عزیز دلم. بالاخره مامانی موفق شد چند تا از عکسهای خوشگلت رو توی وبلاگت بزاره. یک روزگی بهراد                     آقا اجازه:)                     بهراد توی تختش با خرس محبوبش                             قربون خنده های ناز پسرم برم     ...
23 ارديبهشت 1393

روزهای خوب با بهرادم

سلام عششششششششششششششق مامان فدات بشم که داری روز به روز عاقلتر و باهوشتر میشی. کتاب قصه که برات میخونم کلی ذوق میکنی و دست و پاهای کوچولوت رو تند تند تکون میدی و با زبون خودت باهاشون تعریف میکنی. این کتابها رو وقتی تو دلم بودی هم برات میخوندم. داری تلاش میکنی که غلت بزنی . فعلا فقط تا نصفه میری بعد انگار بترسی دوباره برمیگردی سر جای اولت. بهراد نازم اسباب بازی که نشونت میدم سعی میکنی با دستهای کوچیکت بگیریشون ولی هنوز نمیتونی. دیروز مامان محبوبه(مامان بابا) از کاشان سوغاتی یه عروسک بادی آورده بود. تا نشونت داد زدی زیر گریه قربونت برم غریبی کردی یا شایدم ترسیدی از عروسکه. عمه جون هم بالاخره کتابهایی رو که از نمایشگاه...
23 ارديبهشت 1393

یه پست طولانی.....

سلام عسسسسسسسسسسسسسسسسسسسلکم این دو روز حسابی سرمون شلوغ بود. دیروز تولد عشقم بهزاد بود. بهزاد عزیزم تولدت مبارک ایشالا صد سال سایه ات بالای سر من و بهراد باشه. من چون نمیتونستم با تو برم بیرون واسه بابایی کادو بخریم از ماهواره یه چیزی دیدم و خرید  کردم ولی الان بعد 3روز به دستمون نرسیده!!!!! دیروز صبح پسر خوبی بودی و خوب خوابیدی منم تا تو خواب بودی کیک درست کردم برای بابایی. بابا بهزاد ظهر که اومد کلی خوشحال شد. ظهر خیلی خسته بودم تو هم همش نق میزدی و فقط میخواستی شیر بخوری. به زور یه چرت کوچولو زدم . بهت شیر دادم که بالاخره ساعت 5 که دیگه خسته شدی و خوابیدی منم بلند شدم به کارهام رسیدم.شب بابا دعوت داشت جشن ا...
13 ارديبهشت 1393

سه ماهگی بهرادمون

هورااااااااااااااااااا بهرادمون سه ماهه شد قربونت برم عزیزم این سه ماه چقدر زود گذشت و چقدر شیرین بود حس مادری. چقدر کوچولو بودی و ریزه میزه.خدا کمکمون کرد و این سه ماه از پس وظایف مادری براومدم  ایشالا بقیه راه هم کمکمون میکنه. قند عسل مامان وقتی برام با زبون خودت حرف میزنی کلی ذوق میکنم.دیگه وقتی باهات صحبت میکنم متوجه میشی و جواب میدی فدای خنده های ماهت بشم من الهی. بهرادم سایز پوشکت رو عوض کردم دیگه داری واسه خودت مردی میشی. این ماه از مرکز بهداشت رفتن خبری نبود آخه ماه پیش که رفتیم تاریخ مراجعه بعدی رو دو ماه بعد زد یعنی چهارماهگیت. فدات بشم از اوایل ماه دوم زندگیت خوابت تغییر کرده شبها یک بار بیدار میش...
12 ارديبهشت 1393

روز مادر با بهرادی

سلام عزیز دل مامان. امروز خدا رو هزار بار شکر کردم که تو رو به من داد و من شدم مامان .  فدای روی ماهت بشم الهی امروز از خوشحالی گریه کردم از اینکه پارسال این موقع نبودی و خدا چقدر من رو دوست داشت که تو رو بهم داد. بابایی امروز از سر کار که اومد خونه یه  دسته گل خوشگل همراهش بود با یه جعبه شیرینی و یه کارت هدیه کلی خوشحالم کرد. دیشب هم رفتیم خونه مامان سیمین و با خاله   و دایی روز مامان مهربونمون رو جشن گرفتیم. ساعت حدودای 9 و نیم بود که بردیمت حموم کلی آب بازی کردی فندق مامان. الانم مثل فرشته ها خوابیدی. روز همه مامانهای مهربون و اونهایی که به زودی مامان میشن مبارک. ...
1 ارديبهشت 1393

این روزها با بهرادم

فندق مامان سلام .قربونت برم که داری روز به روز بزرگتر میشی و خیلی زیاد خودت رو تو دلمون داری جا میکنی. یه کم دیر اومدم برات بنویسم آخه تو که نمیزاری باید همش باهات بازی بکنم و با هم حرف بزنیم. کلی صداهای جدید یاد گرفتی که وقتی باهات حرف میزنیم در جوابمون میگی و ما هم کلی ذوق میکنیم. از شیر خوردنت بگم که هنوز هم اولش با می می کلی بازی میکنی بعد شروع میکنی به خوردن ولی یه چند وقته وقتی شیر میخوری فقط مامانی رو نگاه میکنی و با اون چشمهای خوشگلت خیره میشی به مامان. منم تا میخوام قربون صدقه ات برم می می رو ول میکنی و گوش میدی به حرفهای من. دو روز پیش بردمت دکتر که چکاپ ماهیانه انجام بده خدارو شکر همه چیز خیلی خوب بود فقط گفت کمی قولنج...
28 فروردين 1393

سیزده بدر با بهراد

عشقم سلام اول قرار بود سیزده بدر بیرون نریم آخه هوا کمی سرد بود و ابری. ولی بعد تصمیم گرفتیم که بریم. کلی لباس برات پوشیدم و چند تا هم پتو برداشتم و بعد بابا امیر اومد دنبالمون و رفتیم. شکمت از صبح کار نکرده بود تا جا پیدا بکنیم برای نشستن تو هم مشغول بودی.... بابایی با بابا امیر رفتن چادر رو برپا کردن ما هم تو ماشین منتظر بودیم. یکدفعه دیدم دستم یه کم مرطوب شد دیدم بلللللللللللللللللللللللللللللللله خراب کاری کردی تا کمرت. تو این دو ماه انقدر کارخرابی نکرده بودی. رفتیم تو چادر حالا من مونده بودم تو این هوای سرد چطور لباسهات رو عوض بکنم. مامانم سریع دست به کار شد و اول تمیزت کردیم و بعد سریع لباسهات رو عوض کردیم. بعد پیچیدمت توی چند...
15 فروردين 1393

یه روز بد....

بهراد نازم به خاطر واکسنی که زدی یه روز کامل بیقرار بودی و مدام تب میکردی. با بابا بهزاد تبت رو هر لحظه چک میکردیم که بالا نره. شب که بیدار شدی شیر بخوری بدنت داغ داغ بود با دماسنج تبت رو گرفتم نزدیک38 بودسریع بابا رو بیدار کردم تا دستمال خیس بیاره بزارم روی پیشونیت. وای که چه روز بدی بود. ایشالا همیشه سالم باشی و هیچ وقت ناراحت و بیقرار نبینمت. این چند وقت چند تا کار جدید یاد گرفتی: بعد از سال تحویل بابایی داشت باهات بازی میکرد که یهو براش خندیدی وای چقدر ذوق کردیم . 29اسفند اولین جموم رو با بابایی و مامانی تجربه کردی  آ خه تا قبل از اون مامان سیمین میبردت حموم. چقدر تو حموم ترسیدم ولی به بابا بهزاد چیزی نمیگفتم. بابا آ...
11 فروردين 1393